اشعاری از برادر وحدتی حجتالاسلام حاج شیخ موسی محدث دام بقائه
| ایـــن آب و هـــوا و هرچـــه در آنهاســـت | روزی خـــور مخلـــوق جهـــان آرایســـت | |
| تـــا خلـــق جهـــان لبـــاس کثـــرت پوشـــند | ابـــر و مـــه و خورشـــید فلـــک آرایســـت | |
| در آب و هـــوای ایـــن زمیـــن زنـــده بـــود | حیـــوان و نبـــات و آدمـــی هرجایســـت | |
| از جـــو و فضـــای عالـــم و جـــرم زمیـــن | هـــر مهـــوش حـــوری وش بـــزم آرایســـت | |
| از عالـــم حیـــوان و نبـــات و انســـان | مخلـــوق هـــزار فـــرد روح افزایســـت | |
| هـر چنـد که خـورد و خـور ز یک اصـل بود | نرم اسـت چو خاک و سـخت چون خارایست | |
| کثـرت همـه رنـگ اسـت و نـدارد اصلـی | وحـدت همـه جـا اصـل و چمـن آرایسـت | |
| از کثـرت رنگ هاسـت نـز بیرنگـی | ایـن جنـگ و جـدال کاندریـن دنیایسـت | |
| خواهـی رهـی از نفـاق و کبـر و کینـه | وحـدت بطلـب ببیـن چـه مهـر آرایسـت | |
| آن حشـمت سـلطان سـریر وحـدت | گلهاسـت کتـاب او کـه گل آرایسـت | |
| نادیـده محـدث ارچـه آن مـرد شـریف | افـکار وی اسـت کـه ایـن چنیـن گیرایسـت | 
***
| آمـدم مـن، آمـدم، بـا نـور ایمـان آمـدم | بـا بشـارت آمـدم، همفکـر خوبـان آمـدم | |
| آمـدم پاکیـزه سـازم قلـب را از هـر شـکوک | از بـرای جنـگ بـا افـکار نـادان آمـدم | |
| قلب هـا را شـویم از زنـگ نفـاق و دشـمنی | حامـی وحـدت، عدوی سـخت شـیطان آمدم | |
| هـر چـه از وهـم و خرافـات دغلبـازان دیـن | بـود، شسـتم، پـاک کـردم، مثـل بـاران آمـدم | |
| مذهـب و ایمـان و دیـن را مثـل کالا کرده انـد | بهـر رسـوا کـردن کالا فروشـان آمـدم | |
| خویش را چون بت نموده، مردمان را بت پرست | بت شکن، بهر نجات بت پرسـتان آمـدم | |
| پیـرو پیغمبـران و رهنمایـان بشـر | بهـر توحیـد خـدا دریـای جوشـان آمـدم | |
| بت پرستان، بت تراشـان، دین فروشان، جملگی | حمله ور گشـتند برمـن، سـنگباران آمـدم | |
| چـون علی (ع) مـولای کل کائنـات و مؤمنین | کافـرم انگاشـته، بـا قلـب سـوزان آمـدم | |
| در حریـم کعبـۀ دل چـون علـی مرتضـی (ع) | آن بـت جـرار را کشـتم، شـتابان آمـدم | |
| علـم و دانـش را عـلاج هـر مـرض پنداشـتم | جهـل را سرچشـمۀ هـر فقـر گویـان آمـدم | |
| مجتهدهـا، برهمن هـا و کشیشـان کـی دهنـد | حاجت جویندگان؟ لب هـای عطشـان آمدم | |
| مـژدۀ وحـدت بـدادم دردمنـدان را همـه | از بـرای دردمنـدان سـینه سـوزان آمـدم | |
| منـع کـردم از درخـت مـرده و سـنگ قبـور | سوی وحدت خواندم از این مژده خندان آمدم | |
| اندریـن راه و روش بـردم بسـی رنـج و محن | افتـرا بشـنیدم و بـا قلـب بریـان آمـدم | |
| اهـل ایـران را بگـو کای مردمـان آریـا | رو بـه وحـدت آوریـد، ایـن راه پویـان آمـدم | |
| ای محـدث راه قـرآن اسـت و توحیـد خدای | احمدآسا، بت شـکن بـا فـر یـزدان آمـدم | 
***
| انـدر آن عالـم هـوای جسـتجویی داشـتم | در هـوای جسـتجو خـوش گفتگویـی داشـتم | |
| در هـوای دلبـران بـس سـیرها کردم به عشـق | در دل سوزان خود خوش های هویی داشـتم | |
| بی خبر بودم ز دهر و هر چه در آن می گذشت | دل گرفتـار هـوای ماهرویـی داشـتم | |
| ایـن نواهـای دلـم آیـا چـه می خواهـد ز مـن | یا که دنبال که می گردم؟ چه بویی داشتم | |
| هـر طـرف رو می نمـودم بی خبر بـودم ز خود | سـیرها در هـر مکان و سـو به سـویی داشـتم | |
| می کشـاندم روز و شـب در عالـم بی انتهـا | چون که قلب عاشق دانش پژویـی داشـتم | |
| چیسـت ایـن غوغای بی حاصـل درون اجتماع | یـا چـه اسـراری نهفتـه؟ جسـتجویی داشـتم | |
| فکر من پرپرزنان این سـوی و آن سـو می زدی | بهر کشف حق، ضمیر چاره جویـی داشـتم | |
| اختلافـات بشـر در اجتمـاع مذهبـی | از کجـا تولیـد گشـته؟ کـی عدویـی داشـتم؟ | |
| ایـن حیـات و زندگی خود از کجـا آمد پدید؟ | بهـر حـل ایـن معمـا رو بـه کویـی داشـتم | |
| عشـق ورزی های مخلـوق از خداونـد جهـان | عالمـی دارد هـوای روی هویـی داشـتم | |
| این خداجویی کجا؟ از کی؟ چرا؟ ایجاد شد؟ | بهـر تأمیـن حوائـج راه جویـی داشـتم | |
| فکـر گوناگـون مـن از آسـمان ها آمـده؟ | یـا کـه مغـزم پـرورد؟ یـا از همویـی داشـتم | |
| مهروکیـن دنبـال یکدیگـر روان گردیده انـد | این دو باعث بر تمدن شـد، چه خویی داشـتم | |
| ایـن تمدن هـای گوناگـون اخـلاق ملـل | از کجـا تحمیـل شـد؟ سـر مگویـی داشـتم | |
| خـوی حیوانـی اگـر از عالـم مـادی بـود | خـوی انسـانی کـه دارم از چـه رویـی داشـتم | |
| اجتمـاع دنیـوی از بـس شـگفتی ها نمـود | در تحیـر پیـچ و تـاب همچـو مویـی داشـتم | |
| خوی انسان شد پدید از خویشتن یا از محیط؟ | بهـر حـل ایـن معمـا آرزویـی داشـتم | |
| گفـت شـاعر مـن ملک بـودم بـه اینجـا آمدم | زادۀ ایـن آب و خاکـم، رنـگ و بویـی داشـتم | |
| مـادرم دهـر اسـت، در میـدان پهـن اجتمـاع | زین سر و زان سر روان، احوال گویی داشـتم | |
| رهبـر وحـدت بـه دل عشـق نهانـی داشـته | در ره انسان نوازی راه پویی داشتم | |
| مکتـب وحـدت بـود حلال هـر مشـکل بدان | آفریـن بـر رهبـرش، بخـت نکویـی داشـتم | |
| بر محدث معرفت حاصل زگل هاگشته است | در نمـاز صبـح وحـدت تـا وضویـی داشـتم |