تو با این خریت فهمیدی و ما نفهمیدیم

گلهای راهنمایی جلد دوم چند داستان جالب پراکنده

گویند شخصی روزی در یکی از خیابان‌های اصفهان به طفل خردسالی برخورد. دید دو عدد اشرفی در دست دارد و آنها را بالا و پایین می‌اندازد و با آنها بازی می‌کند.

آن شخص یا «دیگ طمعش به جوش آمد» یا برای میزان هوش و فراست طفل با لهجه‌ای و آهنگی که در موقع خطاب با کودکان به کار برند به او گفت: آهای بچه‌جون، یکی از این ها را به من بده. طفل بسیار زیرک بود، گفت: قدری صدای خر بکن تا بدهم. آن شخص به این سوی و آن سوی خیابان نظر افکند و همین که کسی را در آن نزدیکی ندید بنای عرعر کردن را گذاشت و سپس گفت: حالا به عهد خود وفا کن. طفل گفت: عجب، تو با این خریت فهمیدی که اینها چیز خوبی است، ولی من با این «آدمیتم» نفهمیدم؟