یک داستان

گلهای راهنمایی جلد دوم صفات نکوهیده

در اینجا داستانی به خاطرم رسید. می‌گویند مردی به دکان عطاری رفت و زعفران خواست. عطار سنگ ترازویش را گم کرده بود و به جای سنگ مقداری قند که قبلاً وزن شده بود در یک کفۀ ترازو گذاشت و زعفران را در کفۀ دیگر قرار داد. وقتی عطار روی خود را برای انجام کاری چرخانید مرد که آدم نادرستی بود، قطعه‌ای از قندهای ترازو را برداشته به دهان انداخت و این کار را چند بار تکرار کرد. آن بیچاره تصور می‌کرد با این کار به خود سود رسانیده و از مال عطار مجاناً استفاده نموده است غافل از این که هر چه از قندها برمی‌داشت زعفرانی که در آن طرف ترازو متعلق به خودش بود و پول آن را تمام و کامل می‌داد کسر می‌گردید.