نظری به آراء قلاسفه و دانشمندان
صادر اول عقل است و عالم معقول و عاقل و معقول متحدند و او وجود است زیرا مبداء و مصدر برتر از وجود است و صور کلیه در این عالمند و نه تنها کلیات یعنی اجناس و انواع دارای مثل هستند بلکه هر فردی از افراد محسوس در عالم معقولات مثالی دارد. نخستین آینه احدیت عقل است و معقولات نخستین مظهر اویند. این صادر اول خود نیز مصدر نفس میباشد و در جنب عقل، نفس مثل ماه است به خورشید که از او کسب نور میکند. پس صادر دوم نفس است. احدیت و عقل و نفس اقانیم سه گانه میباشند. عقل واسطه ذات احدیت و نفس، و نفس واسطه مجردات و محسوسات است.
فلوطین
چون دور محال است در سلسله علل باید علتی جست که بتوانیم در آنجا متوقف شویم. این علت اولی یا محرک نخستین است که خود ساکن مطلق است و علت محرکهای ندارد. علم او فقط به ذات خود است نه به ماسوی زیرا ماسوا ناقص است و اگر خدا به آن علم میداشت ناقص میشد و استقلال خود را از دست میداد.
ارسطو
محسوسات ظواهرند نه حقایق و عوارض و گذرندهاند نه باقی و هر جسمی اعم از مادی یا معنوی مثالی دارد که نسبت جسم به حقیقت مثل سایه است به صاحب سایه (ظل و ذی ظل) حقیقت امور مثل است که انسان آنها را تنها به قوه عقل و سلوک مخصوص میتواند ادراک کند و بقیه سایهاند.
افلاطون
دیانت از پرستش موهومات مانند دیو و پری آغاز شده بعد کم کم به پرستش ارواح مردگان و جانوران حتی چیزهای بیجان مثل بت و امثال آن رسیده و سپس مردم به پرستش اشخاص زنده که در نظرشان مهم بوده اند مثل سلاطین و بزرگان و پهلوانان پرداختند و بعد از ترقی فکر فهمیدند که اشیاء یا اشخاص موهوم قابل پرستش نیست و باید پی حقیقت رفت.
هربرت اسپنسر
جهان محدود است و متناهی زیرا آن چه بالفعل است بالضروره باید متناهی باشد و نامتناهی بودن راجع به قوه است. پس فلک نخستین پایان جهان است و چون چیزی بر او احاطه ندارد مظروف نیست و در ورأی آن مکان نیست و چون مکان نیست نه خلاء است و نه ملا.
ارسطو
زمان و مکان حقیقت ندارد و مخلوق ذهن انسان است. فضا ترتیب موجود بودن اشیاء با یکدیگر و زمان ترتیب به وجود آمدن آنها پی در پی است.
لایب نیتس
عالم موجودات و زمان لایتناهی است.
اتین دوله فرانسوی
وجودهای جهان همه حادثند و وجودی هم باید باشد که قدیم باشد و دیگری او را به وجود نیاورده باشد و آن وجود باریتعالی است.
جان لاک
وجود در عین این که وجود و هستی است عدم و نیستی است زیرا نه این است و نه آن پس هیچ نیست چنان که اگر روشنایی مطلق باشد چیزی پیدا نیست و در حکم تاریکی مطلق است.
گیورک ویلهم فردریش هگل
تصور هستی صرف فقط در ذهن است و مصداق خارجی ندارد یعنی هیچ چیز نیست پس میشود آن را عدم دانست پس به این بیان وجود و عدم عین یکدیگرند.
هگل
رابطه هر چیز با چیز دیگر نسبت وجود و عدم است زیرا یکی از آن دو وجوش عدم و نفی دیگری است.
هگل
عالم ظاهر حقیقت نیست اما عدم هم نیست. نه بوداست و نه نبود بلکه نمود است.
افلاطون
وجود علامت قدرت و نبودن علامت عجز و نقص است و هنگامی که وجودهای ناقص را میبینیم اگر منکر وجود کامل شویم معنیش این است که ناقص قادر و کامل عاجز است و این سخن باطل است.
اسپینوزا
خداوند آفریننده است و مایه خیر بلکه عین خیر است و بدی در او راه ندارد زیرا بدی عدم است نه وجود. خداوند عالم از نیستی به هستی آورده است.
سن تماس داکن فیلسوف عیسوی