انوشیروان و پیرمرد باغبان
گویند روزی خسروانوشیروان به بوستانی گذر میکرد. پیرمردی فرتوت را دید که درخت میکاشت. نزد او رفت و گفت: «ای پیرمرد، میدانی این درخت که میکاری تا چند سال دیگر ثمر نخواهد داد و تو را فرصت بهرهگیری از میوۀ آن نخواهد بود. پس این چه زحمت است که بر خود روا میداری؟» پیرمرد سر برداشت و پس از برگزاری رسم ادب گفت: «خسروا، میدانم ولی این قاعدۀ عالم است. دیگران کاشتند ما خوردیم، ما هم میکاریم تا دیگران بخورند.»