دوران بیخبری و شباب
به یاد آورم ای دل گذشت عهد شباب | نشاط عشق و جوانی و جام لعل مذاب | |
مرا به عقل و خرد آن دم التفات نبود | به دست، نرگس مست و به بزم، جام شراب | |
چه خوش گذشت جمال و جلال و سیر وسلوک | کنار دیدۀ من میرود رژه چون خواب | |
برفت عمر عزیز و تباه شد ایام | نشست بر جگرم تیر و دیده شد خوناب | |
ز من مپرس چرا این چنین پشیمانی | چرا که عشق و جوانی نبد به راه صواب | |
دلم چگونه شود شاد چون که غمگینم | چو ریزم اشک ندامت به سوز در هر باب | |
سخنشناس شناسد که من چه میگویم | که بوی خون دل آید ز سینههای کباب | |
کلید گنج سعادت به دل بود مخفی | در آن شمایل پیری چو کیمیا دریاب | |
یقین من همه آن: کز درشتی ایام | جوان خام شود پخته بهر کار حساب | |
جوان، تلف منما عمر خویش بیهوده | کزین کلام شوی هوشیار و عالمتاب | |
کنون ز سختی پیری نمیشوم خرسند | که بعد آنچه گذشت این زمان نیم شاداب | |
نشان مرد خدا وحدت است و صلح و صفا | گرفته جاذبه حشمت، گشاده رخ ز نقاب |