فریاد عشق
| اگر که چشم گشایی صلای عشق برآری | بهل مرا که بگویم نخست یارم و یاری | |
| چه گویمت که رهیدن ز دام و از همه قیدی | دری گشایم و بنشین کنارم و به کناری | |
| بگو به پیک خرد، هان که عشق برد و ربودت | تو غافل از دو جهانی که عشق دارم و داری | |
| عنان عقل ستاند نه صبر ماند و نه طاقت | عجب ز آتش عشقم نه شرمسارم و ساری | |
| بقای عالم عشق است و هم روان شنو ای دل | که تار و پود فلک وحدت است و آرم و آری | |
| به لحن عشق بیندیش و بین سخن که چه گویم | نه ملک خواهم و مکنت، خدای یارم و یاری | |
| چنین بود چه کند عاشق وظیفهشناسی | ز برق صاعقه بر جان چو بردبارم و باری | |
| در آستان عطا حشمت ار زند سر دعوی | در آتشی که بسوزد به گریه زارم و زاری |