راز و نیاز با معشوق

گلهای راهنمایی جلد دوم
حیف کردی تو پریشان دل این رهگذرت از دل رهگذرت هیچ نباشد خبرت
دل بشد آتش سوزنده ز بی‌مهری تو وه چه سوزد دل خون‌گشتۀ من از شررت
به که گویم غم این دل که چنین سوخته است ویژه این راز نهان تو، کجا شد اثرت
آتش عشق تو این گونه عجب نیست از آنک خلق عالم که بسوزند هم از خشک و ترت
عقل آن است که انسان نرود در آتش وین عجب فکر من آن است که گیرم به برت
بر هم چون که مقدر همه جا همگام است جذب وحدت شده در پیکرۀ شعله‌ورت
همه زیباست بسوزیم و بسازیم به عشق درک معنی است همی ویژۀ صاحب‌نظرت
دم فرو بند و مکن فاش تو حشمت اسرار همه افلاک و زمان فرد بود در بصرت

از عشق صحبت کردیم و چون عشق پایان ندارد باز هم ناچار از عشق سخن می‌گویم: