راز و نیاز با معشوق
حیف کردی تو پریشان دل این رهگذرت | از دل رهگذرت هیچ نباشد خبرت | |
دل بشد آتش سوزنده ز بیمهری تو | وه چه سوزد دل خونگشتۀ من از شررت | |
به که گویم غم این دل که چنین سوخته است | ویژه این راز نهان تو، کجا شد اثرت | |
آتش عشق تو این گونه عجب نیست از آنک | خلق عالم که بسوزند هم از خشک و ترت | |
عقل آن است که انسان نرود در آتش | وین عجب فکر من آن است که گیرم به برت | |
بر هم چون که مقدر همه جا همگام است | جذب وحدت شده در پیکرۀ شعلهورت | |
همه زیباست بسوزیم و بسازیم به عشق | درک معنی است همی ویژۀ صاحبنظرت | |
دم فرو بند و مکن فاش تو حشمت اسرار | همه افلاک و زمان فرد بود در بصرت |
از عشق صحبت کردیم و چون عشق پایان ندارد باز هم ناچار از عشق سخن میگویم: