یک داستان آموزنده

گلهای راهنمایی جلد دوم راه و رسم سخاوت
وقتی مستمندی درمانده و زانوی غم به بغل گرفته و دچار نهایت پریشانی و درماندگی می‌بینیم وظیفه انسانیت ما چه حکم می‌کند؟

یکی از نویسندگان در شرح حال خود می‌نویسد که روزی از کنار چمنی عبور می‌کردم. فقیر ژنده‌‌پوشی را دیدم که از سر و لباس او استیصال و بیچارگیش نمایان و قیافۀ پژمرده و نحیف و رنگ‌پریده‌اش نشان می‌داد که مدتها است غذای سیر نخورده و محرومیت بسیار کشیده است. او خفته بود و سنگی به زیر سر نهاده. خیلی دلم می‌خواست کمکی به او کنم. ابتدا خواستم بیدارش کنم ولی بارقۀ انسانیت بر سرم نهیب زد که اگر کمک پنهان کنی بسی بهتر است. پولی که کفاف چندین روز خرج او را می‌کرد برداشتم و آهسته در جیب شلوار او که همچنان دهانه‌اش باز مانده بود گذاردم و با قدم‌های خیلی نرم از آنجا دور شدم.