گفتگوی بلبل و گل
تو گلی و دلفریبی چه خبر ز عندلیبت | دل من ربودی از من ز فراز و ز نشیبت | |
مگر ای گل معطر ز علائم بهشتی | به ظرافت و لطافت شده لوحۀ ادیبت | |
همه زاهدان مؤمن بربودهای تو دل را | چه تو اختری درخشان نبود کسی رقیبت | |
چه شود اگر بگیری به صفا تو دست ما را | به ره خدا نوازی من عاشق شکیبت | |
به جهان نماند کس را همه جمع عاشقان را | به جز آنکه از لقایش بشود دمی نصیبت | |
چه کند خبر نداری تو ز عاشقان بیدل | که بریزد اشک حسرت ز فراق آن حبیبت | |
به کمند مویت ای گل اگرم برانی از قهر | نروم ز پیشگاهت نهراسم از نهیبت | |
به مریض دردمندی سزدش دوا نمایی | بودش شفا هر آن کس مکد آن لب طبیبت | |
زنشاط وصل آن گل بگرفته کام بلبل | به غزل سرود حشمت همه جا بود لبیبت |
بلبل: ای گل زیبا و دلفریب که دل مرا ربودهای و همۀ اندام و روح تو با جاذبهای که در آن است مرا واله و شیدا به سوی خود جلب نموده است. آیا هیچ میدانی که این ظرافت و لطافت که تو داری از زیباترین خامۀ نویسندگان و لطیفترین شعر شاعران در نظر من بهتر است؟ این همه لطافت را از کجا آوردهای، گویا در بهشت زندگی کردهای و این رنگ فریبنده و این بوی محصورکننده از علائم آن فضای پرنکهت است که با خود داری؟
گل: ای بلبل این کلمات را زیاد شنیدهام و همه بلبلانی که با من ملاقات میکنند نظیر سخنان تو را میگویند. الفاظ تو برای من تحفۀ نوظهوری نیست و این زیبایی و لطافت من است که باعث این همه غوغا و جلب توجه شده است. دست از من بردار که ارمغان تو برای من جالب نیست.
بلبل: ای گل مگر فراموش کردهای که این لطافت و زیبایی را که داری خود نساختهای بلکه دیگری به تو عطیه داده است. این تو نیستی که خود را چنین به وجود آوردهای بلکه محبوب ازلی است که تو را این طور ساخته. به شکرانه این نعمت عظیم آن قدر سختگیر و جفاکار مباش و عاشقان را از خود مران. آیا میدانی که تو از همۀ زاهدان و مؤمنان نیز دل بردهای و با این شکوهی که داری چون ستارهای درخشان در میان همۀ اختران میدرخشی؟
گل: ای بلبل شرم کن و از این سخنان دست بردار. من فردی منزهم و از عشقبازی مبرایم، من گلی پاکم که دامنم آلوده به عشق نمیشود، برو و مرا به حال خود گذار.
بلبل: ای عزیز، مگر نه آن است که این زیبایی را خداوندی که همه چیز را آفریده به تو ارزانی داشته؟ مگر نه آنست که این عطر جانبخش را او در تو قرار داده؟ آیا فکر نمیکنی که این زیبایی و لطافت حکمتی دارد و به خاطر خاصیتی در وجود تو آفریده شده است؟ اگر بنا باشد کسی از این نعمات که به تو داده شده استفاده نکند چه لزومی داشت که آن را به تو دهند.
این زیبایی و عطر اگر تنها برای خودت باشد ارزش ندارد و به کارت نمیآید. این رنگهای قشنگ، این لطافت، این پاکیزگی آسمانی که در توست به خاطر آن است که دیدگان را به سویت متوجه کند و آن نکهت آسمانی که از تو تراوش مینماید برای آن است که همگان را به جانب تو بکشاند. بدان که خداوند بدون علت و جهت این وسائل جذب و جلب را در تو قرار نمیدهد. اینها از آن تو است ولی برای استفاده دیگران است. در وجود هر فردی در دنیا خواصی قرار داده شده که باید آن را در معرض استفادۀ بندگان خدا و عالم الهی قرار دهد.
گل: بسیار خوب، فرض کنیم چنین باشد. تو چه میگویی؟ آیا این تمایل تو به من از روی شهوت و امیال جسمانی نیست؟ آیا با این کار خود عمل پلیدی انجام نمیدهی؟
بلبل: ای گل از این سخن که گفتی استغفار کن. آن طور که تو میگویی نیست. هیچ میدانی که چه چیزی است که مرا به سوی تو میکشاند؟ چه نیرویی است که مرا این طور واله و حیران کرده چنانکه مصالح خود را زیر پای گذارده و زندگی و کار شخصی را پشت سر انداخته مجنونوار به سوی تو روی آوردهام. مگر جز عشق و جذبه است که در وجود من میباشد؟ آیا این عشق را من خود به وجود آوردهام و خود در نهاد خویش قرار دادهام؟ هرگز. مگر من قادرم چنین کاری انجام دهم. مرا چه نیرویی هست که یک چنین قدرت مغناطیسی عظیم در وجود خویش پدید آرم. بدان که این عشق از من نیست و از جانب معشوق حقیقی است. همان کس که در تو زیبایی و لطف و عطر و جذبه آفرید در من هم عشق و علاقه گذاشت تا مرا به سوی تو بکشاند و قوهای مثبت و منفی ایجاد نماید تا با آن جهان را آبادان کند. این امر اوست که به مغز و مکانیسم حواس من تابیده و مرا عاشق و شیدا کرده است. اگر روح او در من بود و جسم از طرف او به من بخشیده نمیشد این عشق هم به وجود نمیآمد.
این عشقی که در من است از خداست و با عشق همۀ عالم موزون و همراه است و در حقیقت عشق واحد و وحدت است که در همه مخلوقات به صورتی تجلی میکند. همین عشق است که موجب وصل به خدا و وحدت است. همین عشق است که نتیجه آن پیوند و اتصال میباشد. هر پیوندی نیز رو به سوی وحدت میرود پس بدان که عشق من عشق الهی است. در این صورت بیا و از روی صفا دست مرا بگیر و این عاشق بیشکیب را در راه خدا بنواز.
گل: ای بلبل، پاکیزه سخن میگویی و دلایلت چنان دلنشین است که انسان را دعوت به قبول میکند. اما من در صحت ادعای تو مشکوکم. میدانی علت شک من چیست؟ علت همین بیاعتنایی من نسبت به تو است. همین حالتی است که تو آن را جفا میخوانی. اگر راستی این عشق تو از خداست و این لطف و زیبایی من هم از اوست بایستی به محض ابراز عشق تو من تسلیم شوم و به آغوشت پناه برم. به چه دلیل من حاضر به قبول عشق تو نیستم؟ آیا این سخن درست نیست؟
بلبل: نه. تو اشتباه میکنی. این جور و جفای تو دلیلی بر رد ادعای من نتواند بود. این جفاکاری تو نیز حکمتی دارد که از جانب یزدان است. میدانی چرا. برای این که اگر جفاکاری نباشد عشق تجلی نمیکند. این ناز و عشوه و غمزه و بیوفایی و جفاکاری همه وسائلی است برای اینکه عشق جلوه نماید و فروزان شود. اگر عاشق فوراً و به سادگی به معشوق بپیوندد آن شور و شوق و التهاب فرو مینشیند و دیگر درخشندگی و تجلی نخواهد داشت. اما هر چه جفای معشوق و کنارهگیری و دامن فرا چیدنش بیشتر شود لهیب شوق عاشق تیزتر خواهد شد و هر چه او دوری کند این فروزانتر میگردد. بدان که این همه تجلیات عظیم عشق در ادبیات جهانی، این همه فریادهای بلند که به صورت نثر و شعر در عالم به وجود آمده تماماً به خاطر جفای معشوق و سختی وصل است. اگر وصل به آسانی میسر میشد کسی از عشق نمینالید و درد دل نمیکرد و حال آتش درونی را بیان نمینمود و همۀ این عشقهایی که در عالم در کتابها و اشعار و سخنها، داستانها و فیلمها بیان شده همگی اظهار همین درد و آتش نهانی است. پس سخنان تو درست نیست زیرا همان مصلحت الهی که عشق تو را در من و زیبایی را در تو آفرید جفا را هم در تو گذاشت تا چنین اثری کند و آتش مرا تیزتر کرد تا از پای ننشینم و دنیا را با عشق خود روشن سازم.
پس بدان که این همه عاشقان که تو داری و لحظهای لقای تو در آنها آن همه شوق و اشتیاق افروخته است به خاطر حکمتی است که بیان گردید.
گل: مثل این که درست میگویی و دلایلت صحیح است. با تمام این احوال در خود تمایلی نمیبینم که عشق تو را قبول کنم.
بلبل: ای گل بدان که این سخن هم از ناز است. میدانم که تو هم در دل خود تمایلی به من داری اما ناز از خواص توست و بایستی با این ناز آتش مرا تیزتر کنی و مشتاقترم سازی.
اما چه گویم که تو از دل عاشقان بیخبری که در چه التهابی هستند. نمیدانی چگونه دوست از فراق تو اشک حسرت میریزد. نمیدانی چه غوغایی در دل یار به خاطرت برپاست. تنها فکر و ذکر تو آن است که ناز و عشوه را بیفزایی. آیا هیچ میدانی که اگر هم مرا از خود برانی هرگز به حال قهر و جدایی از پیشگاه تو نخواهم رفت و از تهدید و نهیب تو هم نخواهم ترسید. بس است. دست از جفا بردار و به سوی من توجه کن و به این بیمار دردمند لطفی بنمای و بوسهای از لب شیرینت عطا کن.
گل: این چه سخنی است که میگویی. چرا حیا را کنار گذارده و پرده شرم را پاره کردهای. بوسه یعنی چه؟ تو خود میگویی عشق من الهی و خدایی است و اینک از بوسه سخن میگویی و میخواهی آن را با شهوت بیامیزی. زود از این خیال خام منصرف شو.
بلبل: ای گل میبینم باز هم در گمراهی هستی. اینکه میخواهم تو را ببوسم درست است که دهان من بوسه میزند اما در حقیقت دهان من نیست. این دهان را چه کسی در من قرار داده و این عشق آتشین را که به بوسه میانجامد چه کسی در من نهاده. این بوسه تجلیات روح الهی است. روح است که این بوسه را میزند. اگر روح او را نداشتم قادر به بوسه نبودم. پس آنها که این عمل را عیب میدانند غافلند که تمام وسائل آن را خدا به من ارزانی فرموده و جذب و لطفی که باعث کشش من به سوی توست نیز از جانب اوست. مگر نه این است که بوسه در اثر زیبایی و جذبه توست و در اثر عشق من و با همین وسائل که من و تو داریم صورت میگیرد. همه اینها از جانب دیگری است و در آن هیچ عیبی نخواهد بود.
***
وقتی سخن بلبل به اینجا رسید گل که به دلائل و کلمات او تسلیم شده و در عین حال جذبه و عشق الهی او را به سوی بلبل کشانده بود به بلبل پیوست. لذتی که از بوسه و وصل آنها حاصل میگردد همان لذت وحدت و پیوند عالمی است چون اصل عالم وحدت است هر چیزی که به طرف اتصال و پیوند باشد به هر صورتی که هست لذتبخش است و اینکه بوسه و وصل این همه لذت میدهد به خاطر همین وحدت است. دو نیروی الهی که در دو ظرف جسد ظاهراً جدا از هم بودند به هم میپیوندند و از برخورد این دو سیم مثبت و منفی جرقهای از شوق بر میخیزد که باعث بقا و بهجت جهان است.
ای عزیزان علت اینکه هرگونه اتحاد و پیوستی شیرین است جز به خاطر لطف وحدت نیست. وه چه لذتبخش و شیرین است وصال عاشق و معشوق که پس از مدتی جدایی به هم میرسند. آیا فکر کردهاید که داستان ساده و عادی عاشقان مشهور مثل لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، وامق و عذرا، رومئو و ژولیت و امثال آنها چرا آنقدر دلنشین شده که سراسر عالم بشریت آن را به کرّات و دفعات بیشمار میخوانند و لذت میبرند؟ علت همان بارقه وحدتی است که از آنها تراوش میکند. میدانید چرا میلیاردها شعر، نثر، کتاب، داستان، قصه، تئاتر، فیلم و رمان همه دربارۀ عشق سخن میگویند و مردم آن را مکرر در مکرر میخوانند و خسته نمیشوند؟ به خاطر همین شوق وحدتی است که از آنها متجلی است.
وقتی بلبل و گل به هم میرسند درواقع تجلی خداوندی در آنها ظهور میکند. بشر هم همین حال را دارد. عوام میگویند وقتی دو دل به هم میرسند سومش خداست و دیگر بیش از این ندانسته و نیروی سومی قائل شدهاند. این حدود فهم آنها است. در حالی که نیروی دوم و سومی در بین نیست و یک نیرو و عین وحدت است. همان مثبت و منفی است که به هم میپیوندد و وحدت میپذیرد.
این است شعار وحدت و ایدهآل وحدت که جز خدای بیهمتا را نمیشناسد.