درد دل یک مرفه
دوستی میگفت من خود کسی را دیدم که همۀ وسائل زندگی را داشت، هیچ اشکال و مشکلی در زندگی او دیده نمیشد و همه خیال میکردند که خوشبختترین افراد اجتماع است. اما روزی در مقابل پرسش این که چرا مغموم و گرفته است گفت: «آیا این هم زندگی میشود؟ آخر من هیچ مشکلی در پیش ندارم که حل کنم، هیچ مسئلهای ندارم که با دنبال کردن و چارهسازی در راه آن مشغول شوم؛ وقتم همچنان بیهوده به هدر میرود. هرچه میخواهم حاضر است لذا هر چه هست ارزش خود را در نظر من از دست داده است. زندگی در مقابل من کاملاً بیرنگ و بیحاصل شده و به قدری ناراحت و پریشانم که صبح نمیدانم برای چه از خواب برمیخیزم و شب چون تلاش و کوششی که حاصل کار و زحمت و دوندگی و حل امور باشد در ضمن روز انجام ندادهام آن کوفتگی و خستگی شیرینی که انسان را به خواب خوش میکشاند در خود حس نمیکنم. این است که مدتی از شب بیدار و دچار افکار سیاهم. راستی پریشانم و به هرکس درد دل میکنم و این حقیقت را میگویم مسئله را متوجه نمیشوند و مرا ملامت میکنند و میگویند تو که همه چیز داری و هرچه بخواهی برایت فراهم میشود دیگر تو را چه غمی است.
آنها چون خودشان محرومیتهایی دارند که آن را در زندگی من حل شده میبینند فکر میکنند همان طور که خودشان آرزوی آن را دارند من هم به خاطر رسیدن به آن خوشبختم در حالی که اشتباه میکنند.»