فلسفه قدیم
در فلسفه قدیم خدا و روح را (که امر خدا است) از عالم جدا میدانستند و برای آن محل قائل بودند و اجسام را مانند آئینهای میپنداشتند که از نور خورشید استفاده نماید. به همین لحاظ برای فهم مطلب گرفتاریها و اشکالات و پیچیدگیهایی در فکر تولید میشد یعنی تفکیک بین خدا و عالم و جدا دانستن خدا از عالم هزاران مسئله غیر قابل حل پیش میآورد.
در خلاصهای که از مکانیسم آفرینش در ابتدای این کتاب بیان شد ثابت کردیم که عالم خودش در خودش است و همان است که هست. کسانی که مخالف این حقیقتاند و عالم را از خدا جدا میدانند بایستی محلی برای خدا پیدا کنند. اگر محلی برای خدا قائل شوند (در صورتی که مکان معین کردن خلاف است) چه دلیل در دست دارند که آن محل فرضی جزء عالم نیست. اگر محلی برای خدا قائل شوند و مرزی بین خدا و عالم تصور نمایند ناچارند عالم را محدود بدانند زیرا دو چیز که مجاور هم باشد هر دو محدود خواهند بود و در صورت قبول فرض آنها هم خدا محدود است و هم عالم. هر کوششی در این راه کنند و هر چه فکر را به این قسمت معطوف سازند نتیجه مطلوبه نخواهند گرفت. اما اگر در اینباره ساکت مانده و بگویند که فهم آن از قوه ما خارج است بهتر است به مطالبی که در این کتاب ارائه شده و موافق با عقل و فهم بشر است توجه و درباره آن تفکر نمایند.