سوم - عالم خودش در خودش واقع است
حال که فهمیدیم عالم را حدود و مرز و ابتدا و انتهائی نیست و اول و آخری بر آن تصور نتوان کردن ناچاریم بگوئیم که عالم خودش در خودش واقع است و خارجی وجود ندارد. و هرگاه خواستیم طور دیگری فرض کنیم و به این حقیقت که عالم خودش در خودش واقع است اذعان ننمائیم از روی اجبار بایستی دو چیز پیش خود فرض کنیم و عالم را که واحد و یگانه و یک است دو بیانگاریم. هنگامی که دو چیز فرض کردیم ناچاریم سرحدی برای هر دو قائل شویم که جایگاه تماس و رابطه بین آن دو باشد. و اما قبلاً به یقین ثابت شد که عالم را حدود و سرحدی نیست لذا ناچاریم بگوئیم که هر چه هست همان عالم واحد یگانه است.
در واقع لفظ یگانه هم که برای ما بشر ممکن است ایجاد فکر عدد و تعداد نماید نسبی است. عالم هر چه هست همان است که هست همانا که مراد از لفظ (عالم) چیزی است که بدون عدد باشد کما این که در محاوره وقتی نتوانیم چیزی را احصا کنیم (به یک عالم) تعبیر مینمائیم. مثلا یک عالم درخت، یک عالم افراد، یک عالم پول و غیره. و این که چنین لغتی را برای جهان لایتناهی اختیار کردهاند علت آن است که نتوانستهاند عددی برای آن معین کنند از این رو آن را (عالم) گفتهاند. اینجا میتوانیم نکته قابل دقتی را به دست آوریم که برای عالم لایتناهی و بدون عدد لغت مناسبی وضع شده که همان عالم (یعنی بیعدد بیانتها) باشد. منتها کسی توجه به آن نکرده است در این صورت نمیتوان چیزی خارج از آن پنداشت و باید اعتراف نمود که خودش در خودش واقع است.
برای روشن ساختن حقیقت گویم هرگاه چیزی را در خارج از عالم یگانه تصور کنیم لازمه آن پنداشتن ابتدای زمانی است زیرا دو چیز بودن مستلزم آن است که در یک موقع یا یک لمحه از زمان این دو از هم جدا و یا یکی سبب ایجاد دیگری شده باشد. اما قبلاً ثابت کردیم که عالم را ابتدا و اولی نیست. پس نمیتواند دو باشد و ناچار خودش در خودش واقع میشود.
هرگاه عالم را طوری پندارند که در چیز دیگری واقع است یا چیزی جدا از آن وجود دارد ناچار باید ظرف آن را در ظرف دیگری تصور کنند و آن ظرف را هم به حکم اجبار در ظرف دیگر انگارند و آن ظرف هم در ظرف دیگر و آن هم در جای دیگر و بالاخره این ظرف های تودرتو بیانتها خواهد بود یعنی در واقع تصور غلطی که کردند عاقبت کار را به جایی میرساند که ناچارند به لایتناهی بودن عالم اذعان نمایند.
هم چنان که در مورد بیابتدا و بیانتها بودن بیان شد اینجا هم میگویم که فکر بشر که برای درک عالم لایتناهی ساخته شده نمیتواند در مقابل فهم بیانتها حدودی برای عالم بتراشد چرا که اندیشه و خرد انسان که عالم لایتناهی را درک مینماید متناسب با جهان لایتناهی ساخته شده است.
حال که به حق و یقین معلوم شد عالم خودش در خودش واقع شده و ابتدا و انتهائی ندارد ناچاریم آن را هستی مطلق بدانیم و اعتراف کنیم که نیستی در بین نیست. هر چه هست او است و به غیر از او چیزی وجود ندارد. اگر استفسار کنند چرا لفظ نیستی و عدم در قاموس بشر وجود دارد در جواب گویم این نیستی و عدم لفظ پوچ و بدون معنی است و بشر آن را در مورد چیزی استعمال میکند که در واقع و حقیقت نیست نشده بلکه از نظر او غایب گردیده. مثلاً چیزی را گم میکند و میگوید نیست. هست ولی او نمیداند کجاست. چیزی را میسوزاند و دود و خاکستر میشود و میگوید نیست. هست ولی از دست و چشم او خارج شده یا او نمیداند بهکجا رفت و چه شد و حقیقت آن است که در عالم وجود دارد.
پیغمبران، فلاسفه، حکما و بزرگان، دانشمندان، فیلسوفان و عقلا در هر بحث و کتابی عالم را «عالم هستی» خطاب کردهاند. ای خواننده عزیز حتی خود شما هم که صحبت میکنید و می نویسید عالم را «عالم هستی» نام میبرید و نمیگوئید عالم نیستی. تا به حال نه خوانده و نه دیده و شنیده شده که عالم را عالم نیستی خطاب کرده باشند. چیزی که به اتفاق آراء و بالاجماع هستی خطاب شده چگونه میتوانید لفظ نیستی به آن قائل شوید. عالم بوده و هست و خواهد بود، نه اولی داشته و نه آخری دارد.
اینک که از یک سوی ثابت شد عدمی در بین نیست و معلوم گردید عالم خودش در خودش واقع است و ابتدا و انتهای زمانی و مکانی ندارد میتوانیم این حقیقت را بفهمیم که در عالم لایتناهی هیچچیز از بین نمیرود و از هیچ نیز چیزی به وجود نمیآید. نه بشر و نه حیوانات نه نباتات نه خاک نه کرات، اصل هیچ کدام از بین رفتنی نیست یعنی مواد تشکیل دهنده عالم هرگز نیست نخواهد شد چرا که نیستی در بین نیست. اگر سابقا می پنداشتند فقط روح است که از بین نمیرود من میگویم ماده هم از بین رفتنی نیست. کجا برود که نیست شود، آن را کجا گذارند که نباشد، بهکجا ببرند، چطور میتوان آن را نیست کرد. چه مکانی به غیر از عالم بیانتها پیدا میکنید که آن را جا بدهید. چون چنین محل و مکانی موجود نیست ناچار در خود عالم بیانتها قرار خواهد گرفت. لذا از بین نرفته و هر چه هست موجود میباشد ولی تغییر شکل میدهد.
آن چه واقع میشود تغییر شکل است و هرگونه تغییرات و حادثات و تولد و مرگ و این قبیل امور که میبینیم همگی تحولات گوناگون ماده است یعنی مواد تشکیل دهنده عالم در مدتی لایتناهی پیوسته دست خوش اینقبیل تحولات بوده است و خواهد بود و آن چه بشر نیستی و مرگ و تولد و این قبیل چیزها مینامد جز مشاهده بخشی از این تحولات نیست. این هم ناگفته نماند که الفاظ حادث و نظایر آن جز الفاظ ساختگی و قراردادی نیست. حادث آن را گویند که قبلاً نبوده و بعد به وجود آمده. عالمی که ابتدا و انتها ندارد و خودش در خودش واقع است چگونه میتواند حادث باشد؟ قدیم هم اگر به نسبت زمان و ضد حادث گرفته شود برای عالم برازنده نیست و حقیقت همان است که عالم همیشه بوده و خواهد بود.
حادث در لغت به معنی تازه و نو است که جمع آن حوادث میشود. مراد چیزی است که احداث نمائیم و تازه به وجود آوریم. مثلاً اگر بخواهیم یک خانه احداث کنیم و به وجود بیاوریم مواد مصالح این خانه از جزء تا کل قبلاً بوده است و اشخاص هم برای ساختمان آن وجود داشتهاند تا آنجا که خانه درست شده است. به عبارت اخری این خانه از هستی که آجر و سنگ و آهک و کار بنا و عمله و غیره بوده است به وجود آمده و احداث شده نه از نیستی. همین طور است اگر تشکیلات جدیدی داده شود. تشکیل هر موجود جدیدی وابسته به موجودات قبلی است نه ایجاد از نیستی که غلط محض است و اگر این عمارت با تشکیلات جدید ایجاد شده سپس بعد از مدتی خراب شود از بین رفتنی نیست بلکه تکهتکه شده و به شکل دیگری درآمده و در دنیا موجود است. گفته شد که هلاک و مرگ و اینقبیل چیزها واژههای اصطلاحی بشر است. پس این که در قرآن فرموده (کل شیئیهالک الا وجهه) همه چیز هلاک شونده است مگر وجه او، مراد از هلاک همین تغییر شکل ها است.
بلی (وجه او) ثابت است و کل شیئی (هر چیزی) در معرض تحولات گوناگون میباشد.
همچنین در آیات 26 و 27 از سوره مبارکه الرحمن میفرماید: کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام ـ یعنی آن چه بر او وارد میشود (مراد عوارض و تحولات و تغییراتی است که دائماً در مواد عالم پدید میآید) همه این ها فانی است و چیزیکه باقی میماند وجه پروردگار بیهمتا است که هم صاحب جلال و هم بزرگوار است.
لفظ (کن فیکون) در قرآن به معنی (بشو پس شد) نیز مرادش همین تحولات و مقصود از آن تغییر شکل مواد لایزال عالم هستی است که یزدان امر فرموده نه این که چیزی از نیستی به وجود آمده و هست شده. ای عجب نیستی کجا بود؟ آن آفرینش از کجا آمده و چطور از نیستی هست گردید؟ عدم به معنی نیستی است. چون نیستی وجود ندارد و آن چه در عالم هست همیشه هست بنابراین لغت عدم را باید تغییر شکل دانست نه نیستی.
اکنون که بر ما روشن گردیده که عالم خودش در خودش واقع است لفظ انبساط نیز موردی نخواهد داشت. علمای سابق عالم را منبسط شده میدانستند و علمای امروز نیز میپندارند که عالم در حال توسعه و انبساط Expension میباشد. تصور انبساط مستلزم تصور دو چیز است که یکی در دیگری توسعه یابد در حالی که میدانیم عالم یک است و دو نیست پس انبساط موردی نخواهد داشت.
و اما اگر با مشاهده و تجربه انبساطی دیده اند مربوط به یک گوشه ناچیز از عالم است که بشر امروز تا حدود پیشرفت علم و بینایی فهمیده نه این که عالم لایتناهی را انبساط باشد. حقیقت مطلب این است که چون عالم بی انتها است و بشر کم کم با قدرت علمی موفق به دیدن فضاها و ستارگان جدیدی میشود این طور تصور میکند که عالم در حال انبساط است در صورتی که معلومات او در حال پیشرفت و انبساط است نه عالم.
برای روشن کردن مطلب بالا مثالی میآوریم: یک فرد بشر که صاحب اولاد متعدد میشود و اولادان او نیز صاحب اولاد میشوند و همچنین روز به روز تعداد اولادان به طور تصاعدی بالا میرود در ظاهر انبساط یافته. همه چیز دیگر نیز همین حکم را دارد. اما وقتی در باطن بنگریم خواهیم دید که ترکیب اجزاء و اضعاف تصاعدی آن از مواد این عالم بیرون نیست و چیز جدیدی نخواهد بود بلکه از موادی به وجود میآید که همیشه بوده و هست و خواهد بود مانند خاک، آب، آهن، فسفر و سایر چیزهایی که اجسام و عناصر عالم از آن ترکیب یافته است.
باز از این مقوله است کثرت و وحدت که علمای سابق و فلاسفه قدیم فرض کرده و برسر آن این همه بحث نموده اند. این ها را نیز حقیقتی نیست زیرا عالم واحد را کثرتی نمیتواند باشد مگر تحولات که آن هم چون در داخل عالم است و در خودش واقع میشود نام گذاری لفظ کثرت بر آن جایز نیست و چاره نداریم جز آن که به وحدت عالم اعتراف کنیم.
همچنین علت و معلول نیز جز الفاظ ساختگی نتواند بود و تقسیم بندی ظاهری تحولات و درجه مشاهدات انسان است که علت و معلول را از یکدیگر جدا میبیند و الا علت و معلول همیشه یکی است و در پیشگاه سیر و جریان لایتناهی عالم یکی جلوتر واقع میشود یکی عقب تر (پس و پیش نسبی و قراردادی نه حقیقی) هر چیزیکه علت شود خود معلول چیز دیگری است چنان که هر بشری اولاد و معلول پدر خود و علت و به وجود آورنده اولادان خود میباشد الی غیرالنهایه و همین طور تمام علت و معلول ها به هم پیوسته چنان که رشته آن را انتهائی نیست و در واقع یکی است و دو نتواند بودن.
از این قبیل است الفاظ ظل و ذی ظل و عکس و عاکس که فلاسفه قدیم آن را رابطه خالق و مخلوق میدانستند و این ها را نیز مانند آن چه پیشتر بیان شد حقیقت واقعی نیست. تصور وجود این امور دوگانه مستلزم تصور دو چیز در عالم است که یکی بر دیگری سایه اندازد و یا یکی از آنها عکس و سایه دیگری باشد. به کی سایه اندازد؟ عکس چه باشد؟
چطور میتوان آن را تصور کرد؟
باز برای روشن شدن ذهن میگویم: هرگاه چیزی بخواهد سایه افکند لازم است نوری قویتر از خود او بر او بتابد که شیئی بر چیز ثالثی سایه اندازد. آفتاب وقتی بر اشیاء میتابد نور بر آنها پخش میکند و این نور میلیاردها مرتبه قویتر از اشیاء است که سبب سایه انداختن آنها میشود. آیا چه نوری قویتر از وجود یزدان میتوان یافتن که سبب سایه انداختن او بر موجودات شود؟ پس ملاحظه کنید چقدر اشتباه است که مخلوقات عالم را سایه یزدان تعبیر کنید. این قبیل تقسیمات لفظی و قراردادی مراحلی از تحولات گوناگون عالم است که بشر برای فهم مطلب تقسیم بندی کرده و اصولا هر علمی بر روی تقسیم بندی بنا شده چنان که برای درک هر یک از اتفاقات ناچار باید آن را تجزیه و مرحله بندی کرد تا قابل فهم بشر گردد.
با دلائل محکم و قوی که بیان شد روشن گردید که ماوراءالطبیعه نیز وجود ندارد هر چه هست عالم است و طبیعت از یزدان جدا نیست. لفظ ماوراءالطبیعه یعنی پشت طبیعت. پشت طبیعت کجاست؟ حدود و مرز طبیعت (عالم) کجا واقع است که پشتی و ماورائی داشته باشد؟ این طبیعتی را که یک پیکر و به هم متصل است به دو قسمت تجزیه و آن را نام گذاری کردهاند: آن چه را با حس ظاهری درک مینمایند طبیعت و آن چه را نمیتوانند با این حواس معمولا ادراک کنند ماوراءالطبیعه نامیدهاند در صورتی که این مطلب روشن شده که برخی از نامحسوس های سابق که ماوراءالطبیعه بوده امروز در اثر پیشرفت دانش در زمره محسوسات درآمده مانند این که هوا که آن را به هیچوجه نمیتوانستند رؤیت کنند امروز بهصورت مایع و قابل رؤیت درمیآید یا برق که آثار آن را به چشم میبینند و یا اتر که اعمال آن واضح و روشن گردیده.
به همین طریق باید دانست که تمام اموری که مادی و معنوی مینامند همگی جزء طبیعت است و از آن خارج نیست زیرا خارجی وجود ندارد. هر چه هست همان است و آن چه را جزء محسوسات نمیدانند اگر وسائلی پیدا کنند قابل حس خواهد شد. پس مسلم است که این لفظ نیز حقیقتی ندارد و ساختگی بشر است. ماوراءالطبیعه نسبی به این معنی است که در پشت طبیعتی که بشر میتواند ببیند باز هم طبیعتی است که او نمیتواند ببیند که آن را ماوراءالطبیعه نامگذاری کرده است. و اما اگر قدرت دید و مشاهدات بشر افزون شود (چنان که اختراع آلاتی مثل دوربین کوه پالومار قدرت دید بشر را مختصری پیش برده است) طبیعت مشهود او بیشتر میشود و روز به روز با توسعه و قدرت دانش ماوراءالطبیعه نسبی و قراردادیش عقب نشینی میکند.