رمز زندگی
(تفسیر اشعار صفحات 392 الی 407)
نمونهای بود از اشعار تکمیلی که دربارۀ اسرار زندگی بشر و جبر و سرنوشت سروده شده و قسمتی از آن در سالنامۀ نور دانش 1345 نشر یافته است. لازم است که شرح مختصری نیز در این باره به اطلاع برسانم:
اکنون می خواهم راز نهانی را بگویم تا در طی آن رمز جبر زندگی انسان را به طور روشن و آشکار ببینی و این مطلب موضوع بسیار حساس و دقیقی است که روشنفکران و دانشمندان را بس گرامی خواهد بود. آن چه میگویم از حکمت نوین است و مدرک آن علم و فهم میباشد و بایستی با تعمق و تفکر ادراک شود تا مورد قبول قرار گیرد. اکنون چشم دل باز کن و اسرار زندگی را بنگر و این نکته را نیز دریاب که با وجود حکم فرمایی سرنوشت و تقدیر هر چه پیش آید در اثر کردار تو است و عکسالعمل کارهای تو است که نتیجه میبخشد.
اکنون موضوع سخن من کار نیکو است که بر هر مرد و زن بیان میکنم. وظیفه هر فرد بشر این است که خود را برای کار نیک آماده سازد و اگر کسی در کار خوب قیام کند مطمئناً اشخاصی برای همراهی و شرکت با او اقدام خواهند نمود. طبع جامۀ بشری چنان است که اشخاص از نمونههای خوب و اعمال نیکو تبعیت خواهند کرد و چون جهان دستهبندی است و بر حسب مکانیسم مغزی و سرنوشت از هر دسته مردمان هستند افراد خوب به زودی در اطراف نمونههای شاخص نیکو منشی جمع شده و برای انجام عمل نیکو او را کمک خواهند نمود.
در نهاد هر فرد از افراد بشر چنان که در جای دیگر بیان داشتیم نیروی عشق وجود دارد زیرا محرک همه کارهای عالم عشق میباشد و از اتم گرفته تا ستاره و کرات و بشر و حیوانات و هر چه هست نیروی حرکت و فعالیتشان عشق است و اگر عشق نبود هیچ کاری در عالم انجام نمیگرفت. با مطالعه در وضع زندگی خویش این حقیقت را خواهی یافت.
اما در عین حال که عشق رهنما و رهبر کارهای زندگی انسان است خود آدمی از عشق خبر ندارد. نائرههای این عشق با قدرت بسیار باکمال نیرومندی بر هر سو فروزان میشود ولی این عشق مانند حرکات کرات ظاهراً کور و حیران است. برای مثال میتوان حرکت اسپرماتوزوئیدها یا نطفۀ نر را در موقع برخورد با نطفۀ ماده مثال زد که همچنان کورکورانه در حال عشق حمله میکنند و پیش میروند تا یکی از آنها موفق گردد.
یکی از مظاهر عشق عالم، عشق بشری و یکی از مظاهر عشق آدمی عشق جنسی است و چنان که میبینید همۀ مردان و زنان مثل همه جفت های هم نوعان عالم به یکدیگر تمایل می ورزند و با کمال بیقراری شوق به وصل یکدیگر دارند.
چه چیزی آن دو را به هم نزدیک میکند؟ چه چیزی سبب ازدواج یک مرد و زن است؟ چه پیشآمدهایی باعث زناشویی میگردد؟ چه عواملی باعث میشود که بین یک زن و یک مرد ازدواج پدید آید؟ اگر در این باره خوب فکر کنیم و آمار برداریم و در زندگی مردمان مطالعه نمائیم در مییابیم که آن چه موجب نزدیک کردن آنها به هم میباشد تنها جبر است و حکم تقدیر است که باعث فراهم شدن وسائل ازدواج شده است.
میبینید یکنفر که اهل شمال است در اثر پیشآمدهایی با یکنفر اهل مغرب ازدواج میکند و از آنها اطفالی به وجود میآید و خانواده تشکیل میدهند. میبینید که شخصی با یک خارجی که هزاران کیلومتر از کشور او دور است زناشویی مینماید. تازه ازدواج نزدیک با افراد نزدیک خانواده هم در حکم سرنوشت است. چه عواملی موجب به وجود آوردن این دختر گردید و چه عواملی آن پسر را بهدنیا آورد؟ چه پیشآمدهایی آنها را به هم نزدیک نمود؟
در هر حال ازدواج به سلامت انجام میگیرد اما عواملی که باعث انجام آن گردید از سرنوشت و تقدیر است لاغیر. پس از ازدواج چیزی که انگیزۀ مرد و زن در تولید مثل میگردد حس لذت است که خداوند متعال در وجود انسان به ودیعت نهاده و اگر وجود نداشت هیچ کس به دنبال آن عمل نمیرفت و این حس در هر دو وجود دارد و اگر در یکی باشد و در دیگری نباشد نتیجهبخش نیست.
نیروی انسانی خواه در افراد جوان یا پیر از دو قوه تشکیل میشود که مانند سایر قوای عالم مثبت و منفی و دوگانه میباشد مثل نیروی برق و یا روح و جسم. در همان زمان که نیروی مثبت و منفی به جریان میافتد لذتی به وجود میآید و نطفه در محل معینی وارد میگردد.
زندگانی انسان از همین ذره شروع میشود و هستی آدمی به این صورت که در دنیا هست تسلیم عالم عمل میگردد. یک ذره بسیار کوچک که از چشمها نهان است در خانه رحم جای میگیرد که از دو جزء تشکیل شده است: جزء اول از ناحیۀ پدر و جزء دوم از ناحیه مادر است که با هم ترکیب میشوند.
قدرت مردان در امور جنسی بیشتر و سهم آنها نیز در نطفه قویتر است و به همان اندازه که قویترند در کارها صبورتر هستند. هر چه علم بیشتر باشد بایستی حلم و فروتنی بیش گردد و اراده نیز باید توأم با کمال باشد.
سازمان ذرهای که از آن نطفه تشکیل میشود از میکروب ها و سلولهای ریز به وجود آمده که در اصطلاح علمی قسمت مرد را اسپرماتوزوئید Spermatozoide و قسمت زن را اوول Ovule مینامند و به محض این که این دو با هم تماس پیدا کردند جرثومۀ نر شروع به مبارزه نموده و رقبا را از میدان به در میکند و بساط آکل و مأکول به وجود میآید و نتیجه همۀ این اعمال آن است که فرد جدیدی در دنیا تولید میگردد.
این واقعیت مطلب است اما بشر از آن زمان هیچ خاطراتی ندارد که بتواند وضع آن را به یاد آورد. لیکن این نکته مسلم است که در دورانی که در رحم مانده است به اجبار و بدون رضایت خودش در آن مکان تنگ اقامت گزیده است. پس از طی دوران معین و یافتن رشد و تکامل لازم بهدنیا میآید. اما این آمدن هم به اختیار نبود بلکه همان جبر میباشد و چون اول قدم ورود به عالم به جبر بوده مسلماً اختیاری در دنیا نخواهد بود. هر گاه به من و تو اختیار میدادند هیچگاه حاضر نبودیم به این عالم بیاییم و زحمت بکشیم و با هزاران مرارت و رنج و ستم به سر بریم. آری اگر به دست خود ما می بود یک قدم به این دنیا نمیگذاردیم. اما چون از همان اوان طفولیت به دام افتادهایم به ناچار و اجبار و عنف و جبر زندگی میکنیم و اگر این جبر نیست پس جبر چیست؟
هنگام ورود به این دنیا در محیطی پای میگذاریم که اصلاً از آن خبر نداریم و خود آن را اختیار نکردهایم. این ما نیستیم که محیط خود را انتخاب کردهایم. به دست ما نیست که در منزل شاه یا گدا یا یک نفر مرد کاسب متوسطالحال تولد یافتهایم.وقتی به این محیط آمدیم ناچار در همین محیط هم تربیت ما آغاز شد و این نحوه تربیت یا به طرز کامل یا به وضعی بسیار ناروا انجام میشود که در اختیار ما نیست و خواه ناخواه مجبور به تحمل نتایج آن هستیم.
در نتیجۀ این نحو زندگی و محیطی که در آن هستیم و حوادث و پیشآمدهایی که میشود یکی غرق در نعمت است و وجودش از نعمتهای گوناگون بهرهمند میشود در حالی که شخص دیگر آن قدر بیچاره است که ناچار نهایت رنج و عذاب را برای یافتن یک لقمه نان متحمل میشود.
حال میگویم: اگر مدعی هستند که اختیار با انسان است در حکم آن است که پردهای جلو چشم پوشانده و مانع از رؤیت نور حقیقت شدهاند زیرا حقیقت چیز دیگری را نشان میدهد. حقیقت همین است که میگویم.
اگر اختیار به شما دادهاند پس این همه حزن و اندوه برای چیست و ترقی و تعالی و بخت و اقبال وقتی در دسترس انسان باشد و اختیار به کسب آن داشته باشد پس چرا در کسب آن تردید دارد؟ آن را برای چه وقت گذارده؟ چرا در تصاحب آن شتاب نمیکند؟ ـ اگر اختیار با تو است پس چرا در کارهای خود سرگردان و متحیر و درمانده میشوی و از مصالح خود آگاه نیستی و نمیدانی چه راهی را اختیار کنی. چرا در کار خود ناتوان شدهای و قدرت عمل در راهی که مطابق میل و آرزو و آرمان و هوس تو است از تو سلب گردیده و تو را به ناله انداخته است. به چه مناسبت مقام خود را آن قدر تنزل دادهای که در ردیف نادانان افتادهای. وقتی اختیار با بشر است علم و اطلاع هم همراه آن است و باید در آن چه برای ترقی خود برمیگزیند به سرعت پیش رود و دو اسبه بتازد.
آخر فکر کنید که چرا افراد این بشر یکسان نیستند و چرا عدهای درجات بالا را گرفته و عدهای در مقامات پست ماندهاند. اگر اختیار به دست بشر بود آیا هیچ کس حاضر میشد شغل های پست و کوچک را بگیرد؟ اگر جواب دهید که برای خاطر نان و تأمین زندگی عایله ناچار به این کار است میگویم همین سرنوشت و جبر است. زیرا هر عملی محرک و انگیزهای میخواهد و انگیزۀ اشتغال مردم بهکار همین است و همین که از اختیار خارج شد جبر است.
از شما میپرسم کدام جامعه را چه در دنیای امروز و چه در زمان های گذشته سراغ دارید که زمامداران آن بنشینند و نقشه بریزند و سازمانهایی ترتیب دهند و برای افراد شغل معین نمایند. مثلا یکی را بگویند دکتر بشو، دیگری بقال شو، دیگری سپوری قبول کن، دیگر نجار شو و خلاصه شغل و وظیفه برای همه تعیین کنند. آیا اگر چنین عملی کنند نتیجهبخش است و مردم زیربار این کار میروند؟ آیا اصولاً این کار عملی است؟ البته خیر. نه سنجش و بررسی آن و نه اجبار و تحمیل آن و نه تهیه وسائل آن از عهدۀ زمامداران یک جامعه برنمیآید. اما میبینیم که این عمل به طور خودکار در همۀ جوامع یعنی جوامع مختلف دنیای امروز از بدویترین آنها تا متمدنترینشان به تناسب خود انجام میگردد و در سابق هم همچنان شده است.
آیا این دلیل قوی بر این مطلب نیست که سرنوشت و سرشت یعنی پیشآمدهای جبری محیط و سازمان جبری مکانیسم مغزی افراد این تقسیم وظیفه را به وجود آورده است؟ پس چرا در حقیقت این مطلب فکر نمیکنید؟
میپرسم اگر شما در کار خود مختار و در عمل خود عاقل و دانا و بینا هستید و هر چه را بخواهید انجام میدهید و قدرت فکری و عقل شما در محیطتان طوری است که هر عملی را میتوانید انجام دهید پس بایستی همۀ افراد بشر با چنین قدرت و اختیار مقامات عالیه را اشغال کنند، همه صاحب تحصیلات و کمالات و فضیلت گردند و همه آقایی و سروری و زبردستی را انتخاب نمایند زیرا هیچ دیوانهای حاضر نیست سروری را بگذارد و زیردستی را اختیار نماید. آیا چنین نیست؟
کسانی که چنین اختیاراتی داشته باشند بایستی بخت و دولت قرین زندگیشان باشد و قدرت و سلطه و حکومت شیوۀ آنها شود زیرا با داشتن اختیار در انتخاب این مزایا دور از خردمندی است که پائین تر از آن را انتخاب کنند. چنین مردمانی بایستی همگی راه و رسم نیکوکاری را اختیار نمایند و از این راه در سراسر عالم شهره شوند و کارهای بد را رها نموده و از لحاظ خلق و خرد کاملترین مدارج را حاصل نماید. در این صورت عمل بد در جهان به کلی متروک خواهد شد زیرا وقتی نفعی در کار بد نباشد و هر کسی بتواند کارهای نیکو را اختیار کند دیگر دلیلی نیست که دنبال بدی روند و منفور و مهجور شوند و مجازات و طعنه و کینه و عداوت و نفرت دیگران را بر خود بخرند.
هر کسی بایستی مهربان و نیکخو باشد تا همۀ مردم را به سوی خود جلب کند و موفقیت یا به اصطلاح امروز (سوکسه) عظیم در بین خلق پیدا کند. رفتارش بایستی نیک و بدون خبط و خطا باشد تا از عواقب کردار زشت مصون بماند و همۀ مردم او را دوست داشته باشند و گفتارش باید شیرین، منطقی، سودمند، عالی، پاکیزه باشد که همۀ مردم به مصاحبتش بگرایند و زبان به تمجید و توصیفش گشایند و زبانزد نیکویی گردد. باید بهترین قیافهها و چهرهها و زیباترین اندام و تناسب و حسن چهره را برای خود فراهم کند تا همه او را دوست بدارند و برای معاشرتش بشتابند و مخصوصاً در امور جنسی که مورد توجه و علاقۀ اکثریت مردم است موفقیت های شایان داشته باشد. بایستی خاصیتی در او موجود شود که دائم در یافتن کارهای نیکو و فرصت های مساعد توفیق حاصل کند تا با حداقل وقت و زحمت عالیترین نتایج مطلوب طبع خود را بیابد.
(در اینجا به طور حاشیه شما را دعوت میکنم تفکر کنید که اگر این اختیار برای همه مردم باشد و همه موفق شوند تمام این مزایا را در اختیار بگیرند آن وقت چه ارزشی برای نیکروشی، نیک خلقی، نیک گویی، نیک رفتاری و سایر محاسن باقی خواهد ماند؟ وقتی همه آن را مجاناً و به آسانی در اختیار خود داشتند اصلاً حسن و نیکویی مفهوم واقعی خود را از دست خواهد داد. آیا چنین نیست؟)
باز هم دنبال همان فرض اختیار کلی را بگیریم. در صورتی که مردم در اختیار خیر و دفع شر مختار باشند تمام نقشهها و برنامههای زندگی صائب و درست شده و زندگانی چنان عالی میشود که برای همه جالب خواهد بود. اما در عمل میبینیم چنین نیست.
قرآن مجید از قول پیامبر عظیم اسلام (ص) میفرماید: و لو کنت اعلم الغیب لاستکثرت من الخیر و ما مسنی السوء (7- 188) هر آینه از آینده خبر میداشتم خوبیهای فراوان برای خود میافزودم و هیچ بدی به من نمیرسید. و در جای دیگر میفرماید: قل ما کنت بدعاً من الرسل و ما ادری ما یفعل بی و لا بکم ان اتبع الا ما یوحی الی و ما انا الا نذیر مبین ـ ای رسول امت را بگو من از بین رسولان اولین پیغمبری نیستم که تازه در جهان آوازۀ رسالت بلند کرده باشم. ـ نمیدانم دربارۀ من و دربارۀ شما عاقبت چه میکنند من جز آن چه به من وحی میشود پیروی نمیکنم و جز آن که با بیان روشن مردم را آگاه و از خدا بترسانم وظیفهای ندارم.
اگر مردم اختیار در انتخاب راه خود میداشتند بساط سختیها و بیچارگیها همه برداشته میشد و همگی بر مراد و مقصد خود نائل میشدند و در نتیجه همه مخلوقات جهان خرم و شاد شده و به کلی پستی و بلندی از میان میرفت.
خوب فکر کنید. دنیائی که در آن همۀ مردم دارای یک درجه، یک شغل، یک مقام، یک امتیاز و یک رشته مزایا باشند قابل دوام است؟ آیا چنین دنیائی شبیه به یک کارخانه نیست که همه قطعات آن یکسان و یک وزن و یک شکل باشند؟ در آن صورت آیا نام کارخانه بر چنین دستگاهی میتوان نهاد؟
هر گاه اختیار با مردم باشد شاهد مقصود در آغوش همه خواهد بود و طالب و مطلوب دیگر مسئلهای که دنبال آن روند و کوشش کنند و در راهش فعالیت مبذول دارند نیست بلکه یک مسئله پیش پا افتاده و عادی خواهد بود و گردش و چرخ کارخانه عالم خواهد خوابید. در این صورت فایدۀ کوشش چیست؟ مقام مجاهدت و سعی بهکجا خواهد رفت و ارزش جدیت چه خواهد شد؟
در آن دنیای فرضی که اختیار با مردم باشد هر چه بخواهند بگیرند حتی نور که بهترین و زیباترین نعمت های دنیا است یار و همراه انسان خواهد بود. بخت و اقبال و دولت نیز به محض خواستن در دسترس قرار میگیرد و کیست که آن را نخواهد یا از طلب آن خودداری کند؟
دیگر در چنین دنیای خواب و خیالی جزئی اثری از رنج و غصه نخواهد ماند و اصولا پریشانی از مفهوم لغات و حتی خیال بشر رخت بر خواهد بست و کسی معنی آن را نخواهد فهمید زیرا هیچ کس آن را ندیده و آزمایش نکرده است. برای این که هر کس خیر و نیکویی برای خود بخواهد فوراً و در یک لحظه در اختیار او خواهد آمد و بر مراد خویش استوار خواهد گردید.
این ها که گفته شد تمام تصورات و خیالاتی است که در صورت وجود فرضی اختیار پیش میآید و در عالم حقیقت اصلا اعتباری ندارد زیرا حقیقت غیر از این است. آیا شب و روز در اطراف خود نمیبینید که حقیقت چیز دیگری است؟
این ها جز اوهام و تخیلات واهی چیزی نیست و کسی که غرق آن باشد به قدر یک پشیز از این اوهام سود نخواهد برد. بنابراین خوانندۀ عزیز این نصیحت برادرانه را از من بشنو و از این موضوع صرفنظر کن و بدان که اختیاری به آن ترتیب که میگویند در بین نیست و این اقوال جزء خرافاتی است که زمان آن به سر آمده و بایستی از بین برود.
علت این است که انسان در هنگام تفکر دربارۀ جبر دچار حیرت شده و نتوانسته آن را حل نماید و چون موضوع بر او مجهول مانده و حیرت در این باره او را فراگرفته سخنانی بدون تأمل و مدرک بیان داشته است. چگونه میتوان بدون دلیل و فقط به لاف و گزاف با اطمینان به چیزی که پشتیبانی از دلیل و روش علمی ندارد چنین گفت: «هرگاه با اندیشۀ درست و صحیح تفکر کنیم درمییابیم که جبر وجود ندارد.»
این سخن چه دلیلی دارد که برای یکنفر مرد روشنفکر و دانا قانع کننده باشد؟ اما اگر بشر در حقیقت جبر تفکر کرده و با آگاهی از این دلائل محکم که بیان شد دانا گردید از آن همه غوغاها و پریشانی هایی که در فکر بود خلاصی خواهد یافت و چون پایه فکری به این ترتیب اصلاح شود آنگاه گوئی یک زندگی نوین ازسر گرفته میشود.
و اما اگر انسان همین جسم خود را که کم و بیش از آن بیخبر است مورد مطالعه قرار دهد و آن را بشناسد بسیاری شگفتیها در آن خواهد دید که فکر وی را دگرگون خواهد ساخت ـ در این صورت میگویم آنها که برایشان میسر است خود میتوانند اجزاء بدن را زیر میکروسکوپ جای دهند یا از معلومات کسانی که به این کار مبادرت میکنند استفاده نمایند تا در اثر این تحقیق که مطالعه در انفس است حقیقت به شکل نوری تابنده و دانش بهصورت خورشید فروزان بر مغز آنها بتابد و در اثر علمی که به این طریق کسب نموده هر کسی بتواند در امور خود بینا شود و مشکل اسرار بدن خویش را حل نماید. این عمل با چنین کلید تحقیقات و تفکر به دست خواهد آمد.
وقتی دنبالۀ این مطالعات و بررسی را گرفت آن وقت اسرار ذرات ظاهراً گوناگون و در باطن متحدی که بدن آدمی از آن تشکیل شده در نظرش روشن میگردد و معرفت مانند باغی فرحزا و نشاطانگیز در مغز او پدید میآید.
این نکته بر بشر روشن خواهد شد که واحد کوچکی در بدن که آن را «یاخته» مینامند با تعداد بیشمار خود که میلیون ها میلیون است سازمانی عجیب و گوناگون برپا ساخته و گویی عمارتی بنا کرده و هر گوشۀ عمارت برای کار معینی که باید انجام دهد و نقشی که ایفا نماید به شکل خاص و صورت دگری است. این یاختهها که در ابتدا کماند تولیدمثل میکنند و مرتباً از وجود هر کدام اقران و امثال زائیده میشود و روی هم انباشته میگردد و مانند آجرهای بنا که روی هم میگذارند و با آن دیوار و جرز و ستون میسازند این ها با تولیدمثل خود اعضاء بدن را میسازند. اما ساختمان آنها کورکورانه و بیترتیب نیست بلکه ماهرترین بنا و استادترین معمار این سازمان عجیب را اداره میکند و هر آجر را درست در جای خود و هر ملاط و مصالح را در محلی که لازم است به مصرف میرساند.
این است خلاصۀ تشکیلات بدن که تقریباً (با مختصر تفاوت در افراد مختلف) در حدود سی میلیون میلیارد یاخته است که ذره ذره، دانه دانه، یکی یکی روی هم جمع شده و یک بدن کامل را ساختهاند. آیا این خود شگفتانگیز نیست؟ آیا این عجیبترین عجایب عالم که در دسترس ما است نمیباشد؟
وقتی این ذرهها و قطرهها (خون و سایر مایعات) به هم آمیخته شد همگی به حکم قانون کلی عالم که گفتیم شامل از اتم تا ستاره است در چاه عشق میافتند و انگیزۀ عشق و محبت در وجود آنها اثر نموده آنها را به حرکت و فعالیت وادار میکند و چنان حرکتشان سریع و ناخودآگاه است که گویی مجنونی است که در راه عشق یار اعمال جنونآمیز مرتکب میشود و در حقیقت اگر درست فکرکنیم آیا عمل آنها و انگیزهشان جنونآمیز نیست؟
با چنین محرک و چنین فعالیت خستگیناپذیری دائماً در حال ترقی و در حال زیبایی یعنی نشان دادن عالی ترین و بهترین مظاهر حیاتی و استعداد ذاتی خود هستند و هر یک میکوشند تا منتهای قدرت وجودی خویش را به صاف ترین و زیباترین و منزهترین صورت بروز دهند و این عمل همچنان ادامه دارد تا بر پایۀ رشد و کمال برسد و برساند.
این اعمال نتیجۀ چیست: آیا جز آن است که قطره و ذره از روی اجبار به یکدیگر آمیخته و گلبول خون با تأنی و صبر به آنها پیوسته و موجب بروز اعمال حیاتی گردیده است؟
این امور در واقع حقیقت دانش است که در دانشگاه الهی عشق آموخته شده زیرا رمز خلقت است که در راه عشق به دست آمده و اگر خوانندۀ دقیق و هوشیار بدین مطالب نظر نماید در مییابد که همه جا سخن از عشق است و این عشق است که وجود آدمی را این چنین استوار ساخته و برپای داشته است و رمز خلقتی که در تشریح آدمی بهوسیله این بیان آموخته میشود همه جا صحبت از محبت نموده است چنان که گفتیم و خواهیم گفت که در اثر مهر و عشق یاختهها و گلبولها و سلولها به یکدیگر است که بدن من و شما ساخته میشود و آن چه باعث تشکیل این بنا است که نام آن انسان نامیده شده جز از راه عشق نیست. همان طور که عشق در آن واحدهای کوچک ناچیز موجود است و آنها را وادار به انجام وظیفه و ساختن کالبد ما میسازد ما هم با درجۀ بزرگتر و عالیتری از آن عشق برخورداریم و همین عشق است که زندگی بشریت را پایدار میسازد.اگر یک روز عشق از زندگی انسان به کنار زده شود و آن را از قاموس بشریت حذف کنند و ناموس بدون عشق برای زندگی او معین نمایند همان روز فنا و اضمحلال انسانیت خواهد بود. به همین قیاس موجودات بزرگتر هم که کرات و افلاکند از عشق برخوردارند و تا عشق نباشد نظام و گردش خستگیناپذیر و بلاتعطیل و بدون وقفۀ آنها انجامپذیر نخواهد بود. همۀ این عشق ها به سلسله مراتب از عشق بزرگ الهی که جهان لایتناهی هستی را پر ساخته است به وجود میآید.
قرمزی رنگ خون بدن از وجود گلبولها است و اگر گلبولها نبودند خون این رنگ را نمیداشت و سفید مایل به زردی بود که از پلاسما و سایر مواد ترکیب یافته است. گلبول در میان سایر سلولها نسبتاً بزرگتر و قطورتر و پهنتر میباشد و در واقع فرد اعلا و شاخلل سکته همین است. در عین حال که فشار است، تأنی لازم در آن بهکار میرود و خلاصه اعتدال در گردش برقرار است چنان که بهخوبی میدانند که فشار خون انسان باید معتدل و در حدود 12 الی 15 باشد (بستگی به شرایط اشص سلولها است. با این حال قطر هر یک از آنها در حدود هشتهزارم یک میلیمتر است منتها چون به مقدار خیلی زیاد هستند این انبوهی را نشان میدهند. گردش خون به همراه این گلبولها با فشار و اجبار انجام میشود. البته این فشار توأم با صبر است و اگر شتاب و یا فشار خارج از اندازه باشد رگ های موئین و کوچک بدن پاره میشود و در داخل بدن خونریزی میگردد چنان که یکی از عخاص و سن و سایر عوامل دارد) و اگر کمتر یا بیشتر از حد لازم شود از حال طبیعی خارج میگردد. این همان اعتدالی است که از آن سخن گفته شد.
حال میگویم که گردش این گلبولها به جبر انجام میشود و اگر به آنها اختیار میدادند هرگز حاضر نمیشدند این همه زحمت رفت و آمد را آن هم ساعتی چند هزار بار که در بدن حرکت میکنند متحمل شوند و راحتی و قرار را بر این فعالیت ترجیح میدادند. آیا این خود دلیل بر جبر نیست و آیا متوجه نیستید که انسان هم در زمین مانند همین گلبول در خون به زندگی و فعالیت و گردش خویشتن مجبور است؟ یاختهها از اشکال گوناگونی تشکیل شدهاند که متناسب و موزون با غشائی است که تشکیل میدهند و در زیر میکروسکوپهای قوی میتوان اشکال مختلف آنها را دید. ساختمان یاخته از مادهای ترکیب شده که نام آن پروتوپلاسم1 است که مادهای بی رنگ میباشد و وسط آن که حکم هسته است قدری تیرهتر است و نام ویژۀ آن را سیتوپلاسم2 مینامند و هسته با وجود این که تیرهتر است باز هم نرم و سیال میباشد.
همان طور که یک پروتوپلاسم از یک ماده رقیق ترکیب شده که وسط آن غلیظتر و متراکمتر است (مثل سفیده و زردۀ تخممرغ) و آن قسمت متراکم را هسته مینامند ما افراد بشر نیز نسبت به زمین و هوائی که ما را احاطه میکند و موجودات هوائی که در اطراف ما است حکم همان هسته را داریم و هوای اطراف ما در حکم مادۀ رقیق پروتوپلاسم است که مثل هستهای که در میان پروتوپلاسم حرکت میکند ما هم در میان هوا درحرکتیم زیرا مواد تشکیل دهندۀ ما که از عناصر است مثل همین موادی است که هوا را تشکیل میدهد کما این که هسته پروتوپلاسم مثل مواد رقیق اطراف آن است و عناصری که ما را ساخته چون خیلی متراکمتر از هوا است لذا ما نسبت به هوای اطراف بدنی محکم و با صلابت داریم در حالی که هوای اطراف را فشرده سازند آن هم متراکم و حتی منجمد یعنی خیلی غلیظتر از انسان میشود. هرگاه ناظری با وسائل مخصوص ما را از بالا بنگرد همان حالتی را که ما در پروتوپلاسم و هستۀ آن میبینیم خواهد دید.
نکتۀ دیگر آن است که پریسپری یا قالب مثالی که بعداً در این تفسیر اشعار توضیح داده میشود نسبت به بدن ما در حکم مادۀ رقیق نسبت به هسته پروتوپلاسم میباشد و روح هم که بسی رقیقتر از پریسپری است نسبت به هر پریسپری حالت مادۀ رقیق را نسبت به هسته دارد و این سلسله مراتب همین طور ادامه مییابد تا به وحدت برسد.
همان طور که ما نسبت به جو اطراف حکم هستۀ پروتوپلاسم به ماده رقیق آن را داریم زمین هم با جو اطراف آن همین حال را دارد و مثل هستهای است در میان مادۀ رقیق و به همین قیاس کرات بزرگتر و عوالم بزرگتر به سلسله مراتب الی غیرالنهایه ادامه مییابند تا به عالم وحدت برسد.
نکتۀ دیگر که بسیار مهم است و دلیل این مطلب میباشد آن است که هوائی که ما استنشاق میکنیم متناسب با عناصر بدن ما است و درست مطابق با وضع جسمی ما میباشد. به همین لحاظ قابل استنشاق است در حالی که هواهای بالاتر که رقیقتر است قابل استنشاق ما نیست و بدن انسان در آنجا دوام نمیآورد و خیلی سبک میشود، خون از سوراخهای آن بیرون میزند و اگر خیلی بالا رود منفجر میگردد. همین طور برعکس اگر زمین را حفر کنند هواهای زیرزمینی سنگین است و برای او قابل استنشاق نیست. این است که در حفاری های عمیق یا ناچارند با متههای مکانیکی کار کنند و یا هواهای زیرزمین را بالا بفرستند و از هوای بالا به آنجا گسیل دارند تا حدی که مطابق جو معمولی قابل استنشاق شود.
آب هم که در واقع ترکیب عناصر و موجودات بهصورت غلیظ است قابل استنشاق انسان نیست و به همین ترتیب هوای ما برای ماهیها که به آن نوع هوا (آب) عادت کردهاند قابل استنشاق نمیباشد و در آب هم درجات مختلف هست چنان که حیواناتی که در اعماق دریا زندگی میکنند اگر بالاتر بیایند منفجر میشوند و حیوانات طبقات بالا اگر به پائین روند در اثر فشار از بین میروند لذا موجودات دریا با طبقات مختلفه در آب زندگی میکنند.
این موضوع خود دلیل اتصال عالم به یکدیگر است و میبینیم که تفاوتی جز از لحاظ غلظت و رقت در بین نیست و همۀ اجزاء عالم به نحوی به یکدیگر اتصال و ارتباط دارند و ممکن نیست کوچکترین ذرهای جدا و منفرد باشد.
همین موضوع دلیل دیگری هم بر جبر میباشد زیرا ما آزاد نیستیم که به هر کجای فضا که میخواهیم برویم به همین دلیل ژنها و سلولها و سایر اجزاء بدن ما آزاد نیستند که از حیطۀ معینی که برایشان در بدن انسانی تعیین گردیده خارج شوند و آزادانه در بالای پوست ما جولان کنند و به اجبار باید در محل اجباری خود بمانند و نشو و نما کنند. این هم دلیل دیگری است برای جبر. تفصیل بیشتر این مطالب بعدها ارائه خواهد شد.
علم تشریح که به کمک آلاتی چون میکروسکوپ الکترونی و تجزیه و تحلیل وارد موشکافی میشود میتواند از همین پروتوپلاسمها راز شگفتانگیز حیات را بفهمد و مهمترین سر آن چنان که قبلا بیان گردید همان عشق و محبت و تولید مثل است چنان که اگر هسته را از یاخته جدا کنند دیگر قدرت تولید مثل از او سلب میشود و از بین خواهد رفت و در نبرد زندگی بازنده خواهد شد. در هر حال نظم و کار هر یاخته با هستۀ آن است که هرگاه آن را از یاخته جدا سازند از بین میرود. اگر به دقت نظر کنید خواهید دید که درون یاخته پس از آبستنی تقسیم میشود و از همین رو است که ذرات بدن زاد و ولد میکنند و زیاد میشوند. در این هسته رشتههایی بسیار ظریف به شکل ابریشم بهصورت مشبک بافته شده و به وجود میآید که نام آن را کروموزوم میگویند3 که تعداد آن در هر سلول یا یاخته 46 میباشد. کوچکتر از کروموزوم ژن4 است که از اجزاء آن بشمار میرود. این ژن ها در رشد بدن و رنگ چشم و رنگ مو و قد انسان و سازمان بدنیش تا حدی دخالت دارند.
هم چنان که قبلاً به اشاره بیان گردید یاختهها از یک جنس نیستند و مانند مرد و زن در انسان و یا در همه حیوانات و یا در نباتات و بیشتر پدیدههای حیاتی آنها هم به دو نوع نر و ماده تقسیم شدهاند که برای تولیدمثل و ایجاد عشق و زندگانی نر و ماده به هم می آمیزند و به خاطر بقای نسل که نتیجۀ آن تشکیل بدن انسان است فعالیت مینمایند و محرک آنها در این فعالیت همانا عشق و علاقه و محبت به یکدیگر است.
پس در اینجا هم اگر با بصیرت بنگریم خواهیم دید جبر در بین است زیرا قانون جبر عشق که به طور اجبار این دو را به سوی هم میکشد و به هم متمایل میسازد و به هم در میآمیزد دخالت مینماید و اگر این قانون وجود نمیداشت هرگز حاضر به انجام وظیفه نبودند و اگر انجام وظیفه نمیکردند بدن های زنده از وجودشان پدید نمیآمد. در خود ما هم این طور است. اگر نیروی عشق نباشد هیچگاه مردان و زنان حاضر نیستند دست از راحتی و آسودگی و منافع شخصی کشیده بخاطر عشق آن قدر فداکاری نمایند و نتیجه عشق خود را بهصورت موالید تقدیم جامعه کنند.
عشق که در نر بهصورت بالقوه موجود است در مواقع معین لقاح که ضروری و واجب است هزارها برابر میشود به طوری که او را به جستجوی همسر میکشاند و در نتیجۀ این جذبه و کشش و آمیزش ماده آبستن و آماده میگردد و درست مثل خود انسان در درون جثۀ آن یعنی در داخل هستهاش موجودی کامل و جمیل که در عالم خود بسی شگفتانگیز و عبرتانگیز است به وجود میآید که آن را کروموزوم میگویند که پس از رسید به حد زایش به دو نیم تقسیم میگردد و موالید آن عدهای است که با دقت و توجه میتوان تعداد آنها را شمرد و اغلب نود و دو عدد است که این عده به دو بخش متساوی تقسیم شده در راست و چپ یاخته قرار میگیرند. به این ترتیب یک سلول که واحد بود با تقسیم افراد به دو یاخته تبدیل میشود و هر یک از یاختهها در طی زمان کوتاهی بهصورت رشد و کمال میرسند و خود یاختهای کامل میگردند و باز عمل لقاح انجام میدهند و ماده آنها آبستن میشود و تعدادشان زیاد میگردد به این ترتیب است که تعداد یاختهها یا سلولها در بدن انسان افزایش می پذیرد. این ها بیحکمت نیستند و خلق شدهاند برای نگاهداری بدن بزرگتر دیگری که بدن انسان باشد و ما خلق شدهایم برای نگاهداری بدن دیگری که خود ما از آن اطلاع نداریم چنان که سلولهای ما از ما بیخبرند. همه به هم مربوطیم و یک وحدت کامل در عالم لایتناهی برقرار است.
یاختهها پس از آن که تعدادشان فزونی گرفت بر گرد یکدیگر روان شده هر کدام دستهها و گروههایی تشکیل میدهند و مانند مصالح در صدد رشد و ساختن اجزاء بدن بر میآیند. هر دسته از آنها وظیفه مخصوص پیدا میکنند و نسوج بدن را میسازند. برخی از آنها پوست، بعضی ماهیچه و برخی اعصاب، دستهای از آنها استخوان را میسازند. در هر حال هر گروه از آنها با وضعی روشن و معین و ظریف و دقیق و ماهرانه و استادانه اعضاء بدن آدمی را به وجود میآورند.
البته بین اعضائی که به این ترتیب در قسمت های مختلف بدن تشکیل میشود رابطه موجود است و بافت های مخصوصی هم پیوند قلب را که مرکز حیات و زندگی است استوار میسازند.
به هرجای بدن بنگرید اعم از معده و روده و غیره همگی از بافت نسوج تشکیل شده که واحد بافتههای بدن نیز سلول یا یاخته میباشد ولی با وجود تنوع جوارح انسان و اختلالات عجیبی که در آنها ظاهراً به نظر میرسد و با آن که نمیتوان شباهتی بین خون و مایع قرمز رنگ آن و استخوان سخت و سفیدرنگ و ماهیچه لزج و محکم و پوست نازک سفید و ناخن خشک درخشان و تخم چشم شیشهای رنگ و موی باریک سیاه و رودۀ نازک سفید و محکم و کشدار و خلاصه اعضاء و اجزاء مختلف پیدا کرد معذلک همه این کثرت ها یک واحد را تشکیل میدهد زیرا همه این ها به اجبار از همان یاخته متشابه و رقیق و همکار و همراه که در ابتدا یکی بود، بدون این که کوچکترین اختیاری از خود داشته باشند به وجود آمده است. آیا این ها دلیل جبر و وحدت نیست. اگر دلیل نیست پس چیست؟
در عین حال این نکته بسی روشن و واضح است که همه این اعمال بدون اختیار انجام میپذیرد و با میل و رضا و رغبت خود یاختهها نیست. آخر یاخته کوچک را چه کار که بیاید استخوان یا پوست یا موی من و تو را به وجود آورد؟ چه قدرتی دارد، چه میلی به این کار دارد، چگونه حوصله و همتش اجازه این زحمت طاقتفرسا را میدهد؟ اگر او را به این کار مجبور نساخته و این وظیفه را به حکم آفرینش و سازمانی که به او دادهاند بر او تحمیل ننمایند چگونه حاضر است این چنین زحمت بکشد؟ بشر هم در زندگی همین حال را دارد و عجب این است که با وجود این همه خود را مختار میداند و حرکاتش را از روی اختیار میشمارد.
مرد روشنبین و فکور و دقیق حقیقت را بهخوبی در مییابد و میداند که جز اجبار چیزی دربین نیست و این اجبار هم مطلب ناراحت کنندهای نیست زیرا از لوازم وحدت است که این وظایف را برای اجزاء خود تعیین میکند کما این که وحدت عالم لایتناهی است که وظایف برای همۀ کرات و موجودات که اجزاء او هستند تعیین نموده و معنی سرنوشت و تقدیر همین است و چیز عجیبی که دربارۀ آن فکر خود را خستهکنند نیست.
با تفکر مختصری در این باره معلوم خواهد شد که اختیار جز اوهامی نیست و وحدت سایهبانی است و با سایۀ خود که همه جا گسترده است همه این امور را پناه میدهد و وضع آنها را آشکار و برای همگان روشن میسازد و تا آدمی از این حکمت بزرگ وحدت پندهایی نیاموزد و حقیقت را نفهمد نخواهد توانست خود را از قید اوهام و خرافات آزاد سازد و در سایه فهم و عقل، زندگی آسوده داشته باشد. ناچار یا مانند نادانان و بی فکران یک زندگی حیوانی خواهد داشت و یا مانند متفکران متشتت و راه گم کرده دائماً دچار تزلزل و تحیر و ناراحتی فکری میباشد.
* * *
برادر عزیز ـ اکنون که به اسرار درون بدن آدمی واقف شدی، دانستی چگونه موجودات زندۀ این بدن خادم و فرمانبردار و نوکران باوفایی هستند و تو بدون این که خبر داشته باشی هماکنون در درون کالبدت میلیاردها از این خادمان با وفا بدون غفلت و با کمال فعالیت و قدرت مشغول عمل هستند و دائماً در حال دادن تشکیلات میباشند تا پیکر تو را استوار نمایند. چه فکر میکنی؟ آیا میپنداری این بدن عجیب که صدها هزار رموز باریکتر از مو دارد بیهوده زنده است و بیهوده این چنین در دنیا تجلی میکند و کار انجام میدهد؟ آیا میدانی در حالی که تو استراحت کرده و خود را فارغ از دنیا و مافیها میدانی و مسئولیت خویش را نسبت به عالم وحدت فراموش میکنی همین عالم وحدت امر کرده که میلیاردها سلول و یاخته و گلبول در بدن تو مشغول کار باشند و آنی در انجام تکالیف خود سستی نکنند و حتی در آن حال که تو در خواب ناز بسر میبری این ها با کمال قدرت بهکارهای خود مشغولند؟
هرگاه اجزاء سلولهای بدن ما وظائفی را که برای آنها معین و مقدر گردیده خوب انجام دادند و در کار خود غفلت و سستی روا نداشتند و هر یک در عالم خویش به بهترین نحو کار خود را کردند بدن انسان سالم میباشد و هرگاه اخلالی وارد شود یا در انجام وظایف خود سستی نمودند و درست تکلیف خود را انجام ندادند بدن انسان مریض میگردد و مختل میشود.
به همین ترتیب ما هم که سلولی از عالم هستیم هرگاه وظیفه خود را درست انجام ندهیم و کاری را که برای ما معین شده و به تکلیفی که تقدیر برای ما تعیین نموده به نحو احسن رفتار نکرده و در آن جد و جهد و کوشش نکردیم در امور بالاتر از ما لطمه وارد خواهد شد. این است رمز وحدت و جبر انجام وظیفه و تکلیف که بار دیگر روشن گردید.
این درس عبرتی است برای همۀ بشریت تا رابطه خویشتن را با عالم وحدت درک نماید.
* * *
گفته شد انسان در این زمین در حکم یاختهای است و همان مقامی که سلول در بدن شما دارد شما برای زمین که نسبت به بشر واحد بزرگتری از واحدهای حیاتی عالم وحدت است دارید و همان طور که سلول به ترتیبی که گفته شد با زاد و ولد در بدن شما تولیدمثل میکند شما هم در روی بدن زمین زیاد میشوید و به انجام وظائفی که برای شما در عالم وحدت بهصورت سرنوشت مقرر گردیده میپردازید. در فضای خارج که ما در آن مثل ماهی در آب غوطهوریم سلولهای بیشمار و موجودات بسیار ریز ذرهبینی وجود دارد که وضع آنها نیز مثل سلولهای بدن است. آنها هم با ما ارتباط مستقیم دارند زیرا ما دائماً هوای خارج را وارد بدن خود میسازیم و به وسیلۀ استنشاق آن موجودات وارد ریههای ما میشود و سپس با خون ما ترکیب شده از راه خون به سلولها میرسد و با تمام اجزاء بدن ما میآمیزد و در حقیقت همان است که به ما جان میدهد. به این علت است که هوا مایه حیات انسان میباشد و اگر چند ثانیه هوا به انسان نرسد یا بینی او را بگیرند و یا مثامات بدنش را کاملا مسدود سازند و نتواند از موجودات هوائی استفاده کند زندگی او به این صورت که هست قطع خواهد شد.
بنابراین همگی افراد بشر و همۀ حیوانات و گیاهان و موجودات به وسیله همین هوا که دائماً استنشاق میکنند با هوا و زمین وصلند و به وسیله هوا و زمین با یکدیگر متصلند زیرا همین هوا را که اکنون من استنشاق میکنم لحظهای بعد کسی دیگر مورد استفاده قرار میدهد (البته پس از تحولات و تغییرات) و مرتباً ما از هواها و موجوداتی که فرو برده و بیرون دادهاند رد و بدل میکنیم و به وسیلۀ این رد و بدل کردن و خلط و آمیزش موجودات رابطۀ ما با پیوندهای نامرئی ولی محکم و اساسی و خللناپذیر به یکدیگر متصل میشود. استفاده از موجودات تنها از راه بینی نیست بلکه از تمام خلل و فرج بدن که تعداد آنها بسیار است این تنفس انجام میشود و تعادل موجودات به داخل سلولها از راه سوراخهای پوست که آن را مثامات مینامند صورت میگیرد. آیا این از نکات عجیب عالم وحدت نیست.
به علاوه انوار خورشید نیز که مادر زمین و واحد بزرگتری از عالم وحدت است دائم با ما و همه موجودات عشق بازی میکند و حتماً تو لایق عشق او بودهای که چنین مشمول لطفش قرار گرفتهای. هرگاه در روزهای ابتدای بهار در یک بامداد فرحبخش بدن برهنه خود را در معرض اشعه جانبخش آفتاب قراردهی و لذت این نوازش گرم را دریابی معنی عشق را که میگویم بهتر احساس خواهی کرد. بلی خورشید از راه به این دوری که با وجود سرعت نور (سیصدهزار کیلومتر در ثانیه) بیست دقیقه و اندی در راه است انوار خویش را به سوی من و تو و موجودات میفرستد تا با ما متصل گردد و وصل به ما شود و با فرستادن این شعاعهای نوری به ما حیات بخشد. در حقیقت اشعۀ او مانند دست های ظریف و لطیفی است که به میزان خیلی زیاد دراز شده ما را در آغوش میکشد و با این نوازش به ما نعمت حیات ارزانی میدارد.
راستی اگر این اتصال و لطف خورشید به امر خدای وحدت نباشد بشر از کجا زنده است. بروید از علمای طبیعی بپرسید تا بدانید که اگر چند روز زمین از نور خورشید محروم گردد و در تاریکی فرو رود چگونه همۀ نباتات و حیوانات و موجودات از بین خواهند رفت. بپرسید چگونه نور خورشید حرارت حیاتی زمین را تأمین میکند و اگر نباشد انجماد و سرما زمین را نابود خواهد کرد، بپرسید که چگونه با قدرت پختن مادۀ کلروفیلی حیات نباتات را تأمین میسازد و نباتات هم حیات حیوانات و حیوانات هم حیات ما و ما حیات زمین را تأمین میکنیم و این رشتۀ کمک و یاری به سلسله مراتب و زنجیروار مثل شبکه متقابل و پیوستهای دائماً بدون آنی تعطیل در حال فعالیت است، بپرسید که اگر طیف های مختلف خورشید حتی انوار ماوراء بنفش و مادون قرمز آن نباشد و آثار آن در روی هوا و فضا و آب و خاک ظهور نکند چگونه حیات از روی زمین رخت بر میبندد.
پس بدانید خورشید با ما محبت دارد و به امر حق انوار خود را به خاطر اتصال با طریقیکه اصلا فکر انجام آن از قدرت ما خارج است به سوی ما و همۀ کرات تابعۀ خود روان میسازد. و همین طور در فضا هم وظائفی را انجام میدهد و خلاصه در اطراف کانون گرم و اجاق حیاتی که برافروخته است هیاهویی از حیات و زندگی به راه انداخته و معرکۀ عجیبی گرفته است.
اما خورشید هم این نیرو را از خود ندارد بلکه او نیز قدرت خویش را از سلسله مراتب بزرگتر که جزء سازمانهای عالم وحدت است دریافت میدارد و آنها هم به نوبه خود از مقامات عالیتر از خویش این فیض را میگیرند و این دستهای بالای دست همچنان ادامه دارد تا به سلسلۀ وحدت که همان نیروی آفریننده بیهمتا است منتهی میشود.
نام این سلسله مراتب را در علم امروز «ماکروکوسم» میگویند که معنی آن عالم یا موجودات بینهایت بزرگ است که همانا تا آنجا که امروز بشر کشف کرده گروه های کهکشانها و سحابیها است و مسلماً از آن بالاتر هم بسیار است که بعداً شاید مکشوف گردد. نقطه مقابل آن «میکروکوسم» است که عالم بینهایت ریز میباشد که بشر و اتم و ذرات و اجزاء آن و اجزائی ریزتر از آن که هنوز بشر به کشف آنها پینبرده است. آن قدر ریز که تا بینهایت ریز میرسد.
پس معنی دسته اول دنیاهای عظیم است که مغز بشر قدرت تصور عظمت آنها را ندارد و چارهای ندارد جز آن که آن را بینهایت عظیم بنامد. و دومی به معنای ذره بسیار ریز است که در عین ریزی دارای تشکیلات کافی است و با وجود اجبار سرنوشت کار خود را با رضا و تبسم انجام میدهد. این شاید عجیبترین راز حیات باشد که چگونه همۀ موجودات با وجود اجبار رضا و رغبت حاصل میکنند و چنین میپندارند که در کار خویش مختارند و غرور خودمختاری را در رفتار جبری خویش احساس مینمایند. دستۀ بینهایت ریز از اتم و بالاتر از آن یعنی باکتری ها و ویروس ها هستند که برخی از آنها با میکروسکوپ عادی و برخی با میکروسکوپ الکترونی پس از سیصد هزار بار بزرگ کردن دیده میشوند و بعضی هم هنوز دیده نشدهاند.
با وجود این اختلاف عظیم که در اندازۀ موجودات دیده میشود در امر عشق و وحدت با هم متفقند و تفاوت جز از لحاظ کمیت یعنی اندازه و مقدار از این حیث در آنها دیده نمیشود. چنان که ماه و خورشید و زمین در حکم دام عشق هستند که موجودات را در تورهای نامرئی جذبه و عشق خویش حبس کرده و نگاه داشتهاند و باکتری های هوا و موجودات فضایی نیز که در عالم جولان میزنند در واقع دانههایی هستند که در بام عشق ریخته شده و برای تحریک موجودات به انجام وظیفه دائماً جلو آنها افشانده میگردد و آنها را سرگرم و مشغول و زنده میدارد. اما این ها اعم از جهانهای بزرگ و عظیم خارج از اندازه و سنجش و ذرات بسیار ریز خارج از توان اندازهگیری که هر دو را شاید تا حدودی بتوان به کمک دوربینهای عظیم یا ذرهبینهای الکترونی درک نمود همگیشان غرق در نور عالم واحد و دنیای بیهمتا و لایتناهی وحدت هستند و در وجود آنها با وجود تنوع اندازه و شکل و رنگ و شیوه و حرکات و غیره وحدتی آشکار دیده میشود که این وحدت را تنها افکار روشن میتوانند درک نمایند.
پس بدان که همۀ این ها در حال گردش و بیاختیار هستند و آنی سکون و آرامش ندارند و هیچ مقر و ماوائی برای خمودگی و مهملی و بیکاری برای آنها نیست بلکه دست توانای تقدیر همه را خوب و به طور شایسته بهکار و فعالیت واداشته است.
این حقیقی است از وحدت که با توجه به پیکر آدمی که نزدیکترین و صمیمیترین آزمایشگاه در دسترس ما است و هر کسی آن را در خود موجود دارد دانستیم لذا من نمی خواهم سخن مرا بدون دلیل قبول کنید بلکه شما را دعوت میکنم که به همین لابراتواری که دارید یعنی بدن خودتان رجوع و تفکر کنید تا حقیقت آن چه را گفتهام دریابید.
پس از این تدبر خواهید دانست که چون طوق اجبار در گردن ما افتاده و همگی در این عالم به انجام وظائفی که به ما دادهاند مجبوریم پس اگر باز هم لجاجت ورزیده و از اختیار سخن گوئیم آیا نشانه کجی فهم و انحراف فکر نیست. آیا این امر برای یک انسان فکور زشت نمیباشد؟
هر بشری که بتواند در خود فرو رود و علاوه بر حواس ظاهری حواس پنهان خویش را بهکار اندازد این حقیقت را درک خواهد نمود که در جهان چیزی جز اجبار به انجام وظایف آفرینش برای همۀ موجودات و بشر وجود ندارد. این حقایقی است که امید است با روشنشدن در اینجا مورد استفاده همۀ جهانیان واقع شود.
باز میگویم که پیوندهای محکم عشق که در دنیا برقرار شده و نر و ماده را در تمام مظاهر خلقت بیاختیار به سوی هم میکشاند در اثر جذبههای نامرئی عشق است و این جذبه از روی میل و اختیار بشر نیست و خود آن را به وجود نیاورده بلکه وسیلهای است که در راه او برای انجام وظایفش قرار دادهاند. مگر نه این است که نر و ماده از هر جنس مخلوق کور و کر، بلا اراده مجذوب یکدیگرند و به سوی هم میروند و منافع شخصی خود را در راه انجام وظیفۀ عشق از دست میدهند. چه کسی این نشاط را به وجود آورده. آخر فکر کنید. این عشق عالمی است که دیگر نکویی و بدی و کفر و دین نمیفهمد و چنان در راه آن شیفته است که حتی (شیخ صنعان)5 پس از سال ها عبادت سر از پا نمیشناسد. آن طور که مردم گفتهاند رسوایی و ننگ در راه عشق برای او مفهومی ندارد زیرا عنان عقل از دست او گرفته شده و دیوانهوار کارهایی میکند که آن را اخلاف و ناروا میدانند. چه کند این یک دام آتشین است که از آن رهایی ممکن نیست ولی در عین حال از لوازم عالم است و همۀ موجودات کم و بیش با آن سر و کار دارند و گرفتار آن میشوند. اگرتردید داری در خلوت در زندگی خود و مردمانی که اطرافت زندگی میکنند تفکر نمای.
حالا میپرسم ای بشر این عشق را از کجا آوردهای؟ اگر از روی اختیار و میل است پس چرا از آن مینالی؟ پس آن همه شکایات و نالیدن ها که بهصورت میلیون ها اشعار و مقالات و کتاب ها و خطابهها در عالم به وجود آوردهای چیست؟ پس آن گریههای نیمه شب و آن شب زندهداریها و درددلها با ماه و پروین، با آسمان و اختران کدام است؟ این همه مویه و شکوه چیست. حالا که اختیارتو است همه را رها کن و به دور بریز و زندگی عاقلانۀ خود را از سر گیر و دیگر شکوه و ناله هم مکن. اگر اختیار است چه لزومی دارد پا بر روی عقل بگذاری و از منافع مسلم خود بگذری و حتی دین و آئین خویش را در راه عشق بدهی؟ آیا جنون نیست که انسان اختیار داشته باشد و به این اعمال خلاف خردمندی مبادرت کند؟ آیا این ثابت نمیکند که در آمیختن تو به عشق یعنی دخالت عشق در زندگانیت جز اجبار چیز دیگری نیست؟
اگر اختیار داری چرا در این مورد اختیار خود را به وام دادهای و از آن استفاده نکردهای و به قول عوام «خرت را کرایه دادهای و خود بر سر راه نشستهای». عقلت را به وام دادهای در حالی که خود در راه عشق به جولان افتادهای.
حال که به این حقیقت واقف شدی پس بیا خردمند باش و عقل خود را باز کن و آن را از چهار دیواری محدود بیرون بیاور و این دیوارهای محدود را بشکن و خراب کن و خود را آزاد نمای و جبر را به اندازۀ فهم خود درک کن. بدانکه جبر و عشق هر کدام با مقدر بشر همراه است و به وسیلۀ همین دو است که انسان به مقامات و ارزش حیاتی خود میرسد.
کسانی که عاشق و شیفتۀ امر حق هستند در اینباره داستان ها به خلق میگویند و اگر این حرف بر دل هر فرد بشری درست بنشیند عقل و خرد او درخشان و تابناک میگردد.
***
اکنون وقت آن است که سخنانی از جهنم و بهشت بگویم و مطالبی در این خصوص بیان دارم. این همان سخنی است که از قدیم مورد توجه بوده و چنین میپندارم که در ادیان نیز به اشاره و تمثیل بیان گردیده چنان که در قرآن مجید درباره بهشت میفرماید:
مثل الجنه التی وعدالمتقون (سورۀ رعد آیه 35 سوره محمد ص آیه 51) یعنی مثال بهشت که به پرهیزکاران وعده شده چنین است. همین طور است در مورد جهنم که آن چه بیان گردیده به عنوان تمثیل است و چارهای هم جز این برای آموزش بشر نبوده است زیرا بایستی به بشر چیزهایی گفت که درخور فهم او باشد تا بتواند درک کند و الا مطالبی که از حدود حواس ظاهری انسان خارج باشد قابل فهم نیست مگر این که بهصورتی که مطابق حواس باشد برگردانده شود کما این که به یک کور مادرزاد اگر بخواهید معنی رنگ قرمز یا سبز را بفهمانید به هیچ وسیله قادر نیستید زیرا حسی را که با آن این مطلب درک میشود فاقد است. زندگانی بعد از تحول (مرگ) بشر نیز به همین صورت است و چون روح با پریسپری سازمانی غیر از وضع این جسم دارد و دنیای بعد از مرگ ترتیب دیگری است نمیتوان حالات آن را بر بشر تشریح نمود مگر این که با تمثیل و اشارات بیان شود و این طور فکر میکنم که انبیاء عظام نیز به همین لحاظ موضوع بهشت و جهنم را با تمثیل و تشبیه بیان ساختهاند.
آنها هر کدام با تمثیلهای خاص فرمودهاند که مردمانیکه اعمال نیکو داشته باشند جایشان در بهشت است و هر کس اعمال زشت به جای آورد جای او در جهنم خواهد بود.
حال میگویم اگر موضوع سوختن در آتش جهنم بهصورت تمثیل نباشد و کلمات را عین آن چه هست مجسم کنیم دو حال پیش خواهد آمد: اگر بگوئیم جسم به همراه روح میسوزد چون روح امر خدا است (در جای دیگر بهتفصیل این را گفتهام و آیه مبارکه قرآن مجید «و نفخت فیه من روحی» شاهد آورده شد) لذا چگونه میتوان قبول کرد که امر خداوند میسوزد و چون امر خدا از خدا جدا نیست در حقیقت توهینی است که تصور کنیم روح خدا در آتش میسوزد. اصولا روح قابل سوختن نیست به علاوه عدن و جاویدان است چگونه بسوزد؟ اگر بگوئیم جسم تنها است سوختن آن هم معقول نیست زیرا جسم تنها آن طور که همه میگویند احساس ندارد و ادراکی نمیکند همان طور که نمیتوان به جسم مرده درس آموخت یا سخن گفت. این کار عبث خواهد بود. چون تنبیه بایستی برای تنبه و توجه باشد و با فهم و ادراک همراه گردد چه سودی دارد یک جسم مرده را که چیزی نمیفهمد برای تنبیه بسوزانند. بایستی درد و فشاری به او وارد آید و الا چنین عملی نتیجه نخواهد داشت.
هرگاه بگویند سوختن جسم و روح به عنوان مثال بیان شده باز هم میگویم چگونه میتوان این حرف را قبول کرد که روح خداوندی در آتش سوخته شود.
در هر حال بایستی عقل و فکر را بهکار انداخت و حقیقت را از فرمایشات انبیاء عظام بیرون آورد تا نور راستی بر مغز بتابد. در این جا نیز مسئله جبر به طور روشن و آشکار تجلی میکند. جبری که به همراه عشق است و عالم را اداره مینماید. این امر نیز به انسان کمک میدهد و میفهماند که تجلی عشق از همان روح میباشد و روحی که جایگاه چنین محبت است چگونه قابل سوختن در آتش میباشد.
حال دربارۀ مسئله گناه نیز توجه کنیم که چگونه ممکن است یک جسم بیجان گناهی انجام دهد و آن چه را گناه مینامند باید از جسم و روح با هم دانست زیرا جسم بیروح زنده نیست و گرداننده و فرمانده بدن روح است. این مطلبی است که روشنان و متفکرین باید در آن باره توجه و دقت کنند تا حقیقت را بیابند. در هر صورت روح جلوه گاه محبت و مهر و امید است و با دانستن این که انسان محکوم نقشه سرنوشت است دیده روشن خواهد بود و مژدهای است که زندگی او را نورانی میکند.
جذبههایی که در عالم دیده میشود نتیجۀ جبر است و اگر انسان از روی میل و رضا از اوامر الهی اطاعت نکند چگونه قادر به عبادت خواهد بود. پس آدمی را سزا است که ظاهر و باطن خویش را با وحدت جفت سازد و با اتصال به روح الهی جسم و جان خود را از شائبه هرگونه زشتی و بدی پاک نماید.
در این صورت است که دین و دانش در او تجلی خواهد کرد زیرا دانش ملازم دین است و اگر دین بدون دانش باشد حکم خرافات دارد و ارزش آن بسیار کوچک و ناچیز و محبوس در لانۀ نادانی است. پس مرد روشن فکور و خداشناس را لازم است که از خرافات پرهیز کند و چشم بصیرت را بگشاید و حس ششم خود را تیز نماید از عناصر چشم بپوشد تا در میان جامعه از لحاظ اخلاق و فضیلت فرد باشد. بنابراین بایستی مردانه در راه اخلاق پیشرفت و همان طور که حضرت علی علیهالسلام میفرمود: خدایا من تو را عبادت نمیکنم به طمع بهشت یا از ترس آتش جهنم تو بلکه تو را به خاطر آن عبادت میکنم که سزاوار پرستشی. آن حضرت در راه عبادت خدای تعالی مردانه رفتار کرد و تو هم به پیروی از او مرد باش و آن قدر در بند این که چه گلستانی را مأمن تو میسازند یا چگونه در آتش تو را خواهند سوخت مباش زیرا این ها همه حکم تقدیر خالق و سرنوشت بشر است و امر خالق هم بدون شک در آتش نخواهد سوخت. بایستی انسان عقل و علم را شعار خویش قرار دهد و مرد نادان کور است و نمیتواند حقیقت را ببیند.
در هر حال حکم و دستورات الهی آمده است و آورندۀ دستورات خدائی مانند خود وحدت نزد خداوند عزیز و محترم است. تو بایستی مغز خویش را ارزش دهی و فکر وحدت را بهخوبی در مغز وارد سازی و در اینراه قوی و بدون تزلزل باشی.
***
چیزیکه بر سرور زندگانی من میافزاید همان اعتقاد به این مسئله تقدیر الهی است و پناهگاه من در زندگانی امر او است.
انسان از سه نیرو مرکب شده: روح و جسم و قالب مثالی. روح و جسم را کم و بیش میشناسید ولی قالب مثالی نیروی سوم انسان است که در واقع عین جسم است منتها رقیقتر میباشد.
انسان مانند سایر موجودات خداوندی هرگز از خداوند جدا نبوده و نیست که به طور تمثیل در لسان اسلام گفته شده که خداوند از رگ گردن به آدمی نزدیکتر است. انسان به عالم پیوسته و از آن جدا نیست. قدرت خداوند به طور روشن و واضح حتی در ذره هم هویدا است و با توجه و تدبر در اتم که جزء کوچک ولی دارای تشکیلات شگفتانگیز است این حقیقت روشن میگردد و پس از درک آن میتوان فهمید که جزء از کل است و کل نیز از جزء تشکیل شده است.
برای درک حقیقت وجود آدمی لازم است که فکر و عقل را پرواز داده از نیروی معرفت و فهم استمداد کنیم تا بتوانیم باطن خویش را بشناسیم و با بصیرت از اسرار وجود انسانی آگاه گردیم. انسان از سه بخش تشکیل گردیده: روح و جسم و قالب مثالی نورانی.
جسم همان ماشین بدن است و روح امر حق و جلوۀ آن و مایه حرکت کالبد میباشد که باعث روشنایی بخشیدن به عالم است. اگر روح نباشد اجسام نمیتوانند کاری کنند و مانند ماشینی هستند که سوخت ندارد یا یک آلت برقی که به مولد برق وصل نباشد. جسم وقتی روشنایی و حرکت و حیات دریافت میکند که متصل به نیروی روح گردد همان طور که آلت برقی وقتی کار میکند که متصل به منبع برق باشد، جسم انسان از عناصر تشکیل گردیده و این طور که مردم میگویند جسم قدرتی ندارد. البته درست است: در مقابل روح، جسم را قدرتی نیست ولی همین جسم هم که از عناصر است بدون نیرو نیست و تا آخرین لحظهای که بپوسد و تبدیل به چیزهای دیگر شود آثاری از آن به ظهور میرسد و همان تحول و تبدیل شکل نیز نتیجه قدرت است.
اما نیروی زندگی انسان به این صورت که هست از روح است و جسم که از عناصر خاکی تشکیل شده مانند روح قدرت ندارد. قالب مثالی نیروئی است بین جسم و روح و واسطۀ بین آن دو و ارتباط آنها بشمار میرود و اگر نمیبود روح و جسم به علت دوری سنخیت و نوع نمیتوانستند با هم کار کنند.
قالب مثالی مادهای است بیرنگ که در تشبیه میتوان آن را چون مه یا بخار یا گرد و غبار دانست و از آن هم رقیقتر است و متأسفانه با این حواس بشری نمیتوان درست آن را تشریح و توضیح نمود و فهماند.
یکی از کارهای قالب مثالی عکسبرداری از تمام حالات و لحظات زندگی به امر و مشیت الهی است. مثل یک دوربین سینما که از مناظر عکس برمیدارد و این عکس همیشه باقی است و میتوان آن را دوباره نشان داد قالب مثالی هم از ابتدای نطفه به جبر و برطبق تقدیر اما با روشی منظم و بدون عجله از تمام آنات و دقایق انسان عکس برمیدارد و همه را ضبط میکند. در حقیقت اعمال و رفتار انسانرا به وسیلۀ این عکسبرداری به شکل طومار نگاهداری مینماید و در عالم رستاخیز آنها را نشان میدهد. این مطلب از کتب دینی مخصوصاً قرآن مجید بهخوبی استنباط میشود و من آیات مربوطه را در کتاب گل های راهنمائی ذکر کردهام بدانجا رجوع فرمائید.
باری پریسپری در آن عالم در حضور مجمع ارواح و در حضور خداوند متعال فیلم اعمال را باز میکند و همه را نشان میدهد و کارهای نیک و بد انسان آشکار میگردد و همین امر موجب مجازات بزرگی است. زیرا اگر فیالمثل شخصی فسقی و فجوری مرتکب شده یا خیانتی انجام داده یا که قتل و دزدی نموده یا که عمل فحشاء یا لواطی از او سر زده و در این دنیا منکر عمل گردیده و حتی سوگند خورده که چنین کاری از او سر نزده فیلم تمام این عمل و حتی فیلم آن انکار و آن قسمهای دروغ ظاهر و آشکار میگردد و مانند عمل پلیس دقیقی همۀ اعمال نشان داده میشود بدون این که چاره و راه فراری باشد.
این عمل در پیشگاه خداوند متعال و ذات مقدس او در حضور انبیاء و اولیاء و اقوام و رفقا و مردم آشنا و دوستان و اشقیا و در حضور صاحب دعوی و شخصی که مورد ستم و آزار و خدعه قرار گرفته و در حضور مظلومان و فقرایی که مورد تجاوز و ظلم شدهاند و کسانی که مالشان را خورده است و یا اسیر تعدی وی گردیدهاند صاف و عریان و بدون پردهپوشی نمایش داده میشود و با شتاب پرده از کار مردمان بدکار میافتد. در این مقام است که حیرت و بیچارگی دست میدهد و مات و سرگردان دچار پشیمانی است و سخت رنجور و در تعب است و افسوس که این شکنجه بایستی باشد و جزای عملی است که انجام داده.
آنگاه شخص مزبور در حالی که شرمگین است و هیچ پناهگاهی برای فرار از زیر بار این همه سیاه روئی ندارد نمیداند از خجلت چه بکند و بهکجا بگریزد. اگر بگوید من کردهام دیگر انکاری نیست و باید عواقب این شرمساری را متحمل شود و اگر بگوید این من نیستم فیلم روشن مزبور گفتۀ او را تکذیب مینماید.
در آن موقع است که دچار انقلاب و اضطراب و خجلت عجیبی شده میبیند آن چه را با جسم و نیروی جان انجام داده این قالب مثالی عیناً آن را برداشته و نشان داده است و این هم جز اجبار چیزی نیست.
آنگاه که از این بیچارگی مات و مبهوت و سرگشته چارهای جز تحمل و قبول این بیچارگی ندارد و راه عجز و زاری و التماس هم برای او بریده است آیا این عذاب از آتش سوزان بدتر نیست؟
حال که این خجلت و شرمساری را از عمل زشت متحمل گردید و حالتی از جهنم از او گذشت هرگاه فعل نیکی در دنیا انجام داده باشد آن عمل هم نمایش داده میشود و در واقع این نمایش اخیر دریچهای از بهشت بر او میگشاید و نفسی از راحت برمیکشد و از آن همه شرمساری و بدبختی استراحتی میکند.
پس عاقل و خردمند را چنین سزد که پلیس عقل خویشتن را بیدار کند و راه وجدان را به او گوشزد نماید تا در سایۀ عقل و حکم وجدان از انجام عمل زشت خودداری کند و از این همه عذاب ها مصون ماند.
***
اگر عقل و خرد داری و در امور فکر میکنی بایستی بدانی که سرنوشت صحیح است و هیچ تخلفی ندارد. در این باره موشکافی کن و حقیقت را بفهم نه این که فکر خود را همیشه مثل ابر به این سوی و آن سوی پراکندهسازی.
برای فهم هر مطلبی لازم است انسان از نیروی خرد خویش کمک بگیرد و در امور استدلال کند و معانی را از این طریق بیاموزد. همچنین باید از خرافات دور باشد و از آن صرفنظر کند و این تنها راهی است که میتوان بدان وسیله علم را با یقین به دست آورد.
برای فهم این مطلب لازم است که راه وحدت را پیش گیرد تا حقیقتبین شود زیرا وحدت است که این امور را با دلیل قوی به انسان به طور مسلم نشان میدهد و محال است که با داشتن فکر کج و متشتت و تمسک به خرافات و مطالب ناصحیح بتواند حقایق را به تلقین قبول کند. هرگاه شخص از این راه درست طی طریق نماید به توحید و بیهمتایی یزدان بزرگ واقف خواهد شد و در زمرۀ محبان خداوند در میآید و طبعاً چنین کسی با بدی و زشتی و جنگ و جدال و تفرقه و اختلاف و دوئی و نفاق دشمن خواهد بود و طریقۀ صلح و صفا و یگانگی و مودت و برادری و محبت و مهرورزی و خیرخواهی جامعه را پیش خواهد گرفت.
خوشوقتم که بدین وسیله به خواست خداوند و در راه او کلماتی مبنی بر اندرز از قلم و طبعم جاری گردیده و دروسی که برای بشریت مفید است بیان داشته و درباره مطالب اساسی و مهم عالم خلقت سخن گفتهام.
این است که بار دیگر میگویم حقیقت همانا تقدیر و جبر است و مرا از کسی باک نیست و دنیا مانند کارخانه منظم معظمی بر روی برنامه دقیق یعنی سرنوشت میگردد و بهتر از این درسی برای بشریت نخواهد بود.
این مطلب را روشن و بیپرده بیان داشتم و هرچه را دانستم گفتم و میدانم که خداوند از تمام افعال و اقوالم آگاه و بینا است و همین تضمین برای من کافی خواهد بود والسلام.
پانویس ها
- Protoplasme
- Cytoplasme
- Chromosome
- Gène
- شیخ صنعان یکی از عباد و زهاد و مدرسی بود که مریدان بسیار داشت و پس از سال ها عبادت و تقوی و زندگانی آبرومند دل در گرو دختری عیسوی بست و رشته عبادت و درس را ترک کرده به دنبال او رفت ولی پس از سال ها باز عشقش معطوف به طرف حقتعالی گردید.